پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اما تو ماه من آخرین پناه من رودخانه یخ زده شبی دگر بیا اما تو ماه من شوق دیدنت گناه من شب سرد و ساکت است وقت سحر بیا اما تو آه من شاهد و گواه مناز پیش من نرو بمان با دعای مناما تو آه من به دامنت نگاه من بچرخان سرت، به سمت صدای من اما تو راه من ای امید تباه مناز هر طرف نرو بازگرد به من بیااما تو راه من درخشش پگاه منبا عطر مریم و نرگس و یاسمن بیااما تو شاه من وجودت سپاه مناز هر طرف که شد طلوع کن برای اما تو شاه من بزن ...
معمولا موقع نوشتن دوست ندارم یه قصه رو شروع کنم وقتی هنوز برای آخرش هیچ ایده ای ندارم نه که آخر قصه رو کاملا مشخص کنم ولی یه طرحی ازش تو ذهنمه. ممکنه به هزار جور و هزار مدل داستان عوض شه و هزار تا ایده جدید به ذهنم بیاد و حتی قصه از طرحی که داشتم بینهایت خوشگل تر شه و یا به هزار دلیل نیمه تموم بمونه ولی نمیتونم بنویسم بگم حالا یه چی پیش میاد و وسط راه یه قصه رها شده و بی هدف رو دستم بمونه قصه نیمه تموم رو شاید بشه کامل کرد ولی هرگز به قصه...
داشتم فکر میکردم چرا میگن جمعه دلگیره، غروب غمگینه یا پاییز مایوسه و اگه این همه غم به همراه داره چرا موضوع یه عالم شعره؟چرا مثل یه آهن ربا جذبت میکنه که بیشتر بهش فکر کنی و بیشتر غمگین شی !شاید چون میدونیم داری به انتهای مسیر نزدیک میشیمو ذاتا انتها آدمیزاد رو غمگین میکنهمثل حسی که انسان از ازل داره وقتی که به مرگ نزدیک میشه این غم با هر کدوم از ما متولد شده و نشونه های خودشو داره برای اینکه پیداش کنیمحالا فکر کن چی میشه غروب یه...
پرده اول:صبح روز تولدیادمه یه باری میخواستم تولدم رو تو قبرستون بگیرم و اولین سالی هم بود که روز تولد با خانواده نبودمجز یکی دونفر کسی نمی دونست که جفتشونم گفتن روز تولدته چرا انقدر عجیبی تو راست میگفتن عجیبم اما دلیل خودمو داشتم پرده دوم: یه مدت کوتاه قبلمن دندونام خیلی سالم بود همیشه و دکترم میگفت خوشبحالت جنسشون خیلی خوبه و برای اولین بار بعد از ۲۲ سال یکیشون خراب شده بود . درک رفتن جسم رو به زوال به مرور زمان و کم شدن توانایی و پ...
دوباره تو پلک زدی و شبم یلدا شد دوباره وعده ی دیدارمان به فردا شدآه ما قرارمان وقت گرما بود باز تو نیامدی و فصل سرما شد ستوده...
ستوده ام خیال تو، خیال عاشقانه اتبه خلوت نگاه من ، دو چشم شاعرانه اتبه جان خود فشردمت ، بهار شد عصاره ات برقص و جان بده تو با درخشش شبانه اتستوده...
دوباره ماه را دیدم و دیوانه تر شدمبه یادتو افتادم ، با خود بیگانه تر شدممن نمی گویم که آباد بودم قبل تو ویرانه بودم و با دیدنت ویرانه تر شدمستوده...
مامانم میگفت مهم نیست آدم ها چقدر قشنگ حرف میزنن چون تصمیم های مهم رو باید تو چند ثانیه بگیرناتوبوس دانشکده راه افتاد نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم باهم که یه دختری داد زد آقای راننده یه لحظه وایسین دوستم حالش بده سرمو چرخوندم بین اون همهمه ببینم کیه حالش بده چیشدهانگار راننده نشنید و به راهش ادامه دادچند نفر باهم گفتن دوستمون حالش بده نگه دارین راننده وایستاد از پنجره دختره رو دیدم که پیاده شدسرش رو بالا گرفت و تکیه داد به دیوار...
نمیدونم خاطرات خیلی عجیبه یا نم بارون یا صبح زودی که نسیم خنک بیاد !تو همچین هوایی من یه مسافرمیه دانشجو که صبح زود راه افتاده سمت رشت و از پنجره به درختا و دریا نگاه می کنه و در حالی که از پنجره باد خنک میاد به یه آهنگ ملایم گوش میده یه دختر بچه ۱۴ سالم که نشسته دور میدون نقش جهان ساندویچ میخوره یه دانش آموز ۱۲ ساله که داره با بچه های مدرسه میره اردو و یه عالمه خوراکی با خودش برده یه بچه ی۷ ساله تو حرم تو مشهد یا شاید بازار اطرافش ی...
اما تو بمان !وقتی همه رفته اند وقتی کسی نیست که صدای قلبت را بشنود وقتی همه دشمن شده اندتو بمان و به من بیاموز صلح را رفاقت را عشق را اما تو بمان رفیق روز های روشنم...
نور کوچک من امروز که هوای اتاق گرفته بود امروز که تمام دلم تاریک و نمور بودامروز که سقف خانه شکسته بود و از گوشه اش آب می چکید آمدی به زندان انفرادی کوچکم تابیدی با خودت نور را رقص را و شادی را آوردی و من سرم را بالا گرفتم و به تاریکی فریاد زدم من نه ماه را میخواهم نه خورشید را نور کوچک خودم را میخواهم که تنها مال من باشد و به من بتابد...
تمام شب را بیدار بودم تمام شب تاریک رابه پنجره ای سرد می نگریستم که مال من نبود اما نور کوچکی که از آن می آمد قلب مرا نشانه گرفته بود..نور کوچک منگاهی صبر میکنم همه چیز سیاه و سرد شود تا بتوانم دوباره ببینمتتو آنقدر کوچک و زیبایی که برای دیدنت باید به استقبال تاریکی رفت!..نور کوچک من من تو را با چشم هایم نمیبینم برای دیدنت دیدگانم را میبندم و قلبم را قلب کوچک خودم را به تو میدهم و تو به من قلبی باز میدهی که دیگر در بدن...
دیشب ،باران روی شانه های پنجره می گریست .حسودی ام شد !چرا که من پنجره ای نداشتم :)...
می شود این تن و این وطن باهم مهاجرت کنند؟با آبادان و شیراز و تهران ومازندران با تمام بند بند این نقشه با تمام ذره ذره ی این خاک برویم یه گوشه دیگر دنیا و سرود زندگی خوانیم بر فراز قله ی فردا...
ماهی سیاه کوچولو !برای سفره ی هفت سین امسال تو را می خواهم چرا که دل قرمز پوشیدن نیستعزادار هستیم اما وقت سوگواری هم اندک استماهی سیاه کوچولو فکر میکنم همین که دلت قرمز باشد کافی است...
دلم آکنده از احساس عجیبی است چه کسی بر در تنهایی من می کوبد؟ ستوده شعر سنگ قبرم در آینده :)...
دارم به یه قرن پیش فکر میکنم وقتی که نامه رد و بدل میشد و خبری از اینترنت نبود دارم فکر میکنم اگه تو یه جزیره دور باشم که اون جا اینترنت نباشه برام نامه مینویسی؟خدای من ! چه دید کوتاهی!مگه چندین هزار سال پیش نامه بود؟بیا بریم یکم دور تر به وقتی که هنوز زبان اختراع نشده بود حتی کسی تو غار نقاشی هم نکشیده بود حتی کسی اسمی نداش که صداش کنیم !اونوقت به کسی که باهاش راحت تر بودیم و دوستش داشتیم چند دقیقه تو روز فکر می کردیم ؟!من ...
ساعت های زیادی بین جمع بودم و میخندیدم اما آخر شب وقتی که میخاستم بخابم یک ساعت احتیاج داشتم که تنها باشم به همه آرزوهایی که تو سرم بود فکر کنمبه آخرین جر و بحثی که داشتم به غصه ای که تو دلم مونده بود به حرفایی که نمی شد زد به همه حتی بعضی لبخند ها و خنده ها هم مال تنهایی هستن نمیشه به همه نشونشون دادستوده فلاح...
بالاخره یک روز چمدانم را جمع می کنم و می روم به جایی که باران نبارد همه چیز نرمال استصبح زود بیدار می شوم به کار های روزمره می رسم با آدم ها حرف می زنم و می خندمدر حالیکه باورم می شود همه چیز عالی است ،با صدای باران بر پنجره بیدار می شوم و دیگر این باران نیست که میباردتو هستی که به تمام زندگی من میباری!باران خاطرات توست که دریاچه ی چشمان مرا پر می کند .بالاخره یک روز چمدانم را جمع می کنم و می روم به جایی که باران نبارد :))ست...
مرا چه ترس از هجرت؟چه ترس از سفر؟چه ترس از دوری؟و چه ترس از جدایی؟که بزرگترین هجرت ها و دوری های دنیا را با جدا شدن از وجود تو چشیده ام .چه ترس از گریه ها طولانی و بلند که بیشترین اشک را بعد از جدایی از وجود تو ریخته ام چه ترس از تنهایی ؟و براستی هیچ تنها شدنی بزرگتر از تنهایی من بعد تو نخواهد بودآری آن لحظه ی دردناک جدایی لحظه تولد من است کاش لااقل مرگ جوری بود که باید بجای قبر در شکم تو میخوابیدم :)پس به نام اولین و آخرین ...
چه فایده ای دارد؟پرنده باشی ،بدون اجازه ی پرواز بلبل باشی،بدون اجازه ی خواندن ابر باشی ،بدون اجازه ی باریدنرود باشی ،بدون اجازه ی رفتن دانه باشی ،بدون اجازه ی روییدنباد باشی ،بدون اجازه ی رقصیدنغنچه باشی،بدون اجازه ی شکفتن قلب باشی،بدون اجازه ی تپیدنو انسان باشی بدون اجازه ی عاشق بودن...
مثل سالهای دور ...:)مثل روز هایی که در باغچه خانه میساختیم شاید در نهادمان میدانستیم ماندن در نزدیکی شما بهتر است مثل روز هایی که زیر پله یا زیر درخت دنبال گنج می گشتیم شاید میدانستیم گنج واقعی در کنار شماستمثل تمام روز هایی که ترشی آلوچه را از انبار می گرفتیم و می خوردیم مثل تمام وقت هایی که صدای باران بر حلب خانه آدم را مست می کردمثل تمام انتظار هایی که برای استکان چایی نمی کشیدیم، زیرا همیشه آماده بود مثل درخت انار زیبای گوشه ح...
مثل تک ستاره ی روشن شب های سیاه مثل عشق روزهای نوجوانی مثل حریر سبز چمن روی پاهای مزرعه مثل درخشش تمام آفتاب های اول صبح مثل کتاب خواندن هنگام غروب مثل اولین برگ پاییزی مثل صدای نی لبک پسر چوپان فراز یک درخت هزار ساله مثل هوهوی باد لا به لای موهای گندم مثل لبخند یک عابر کوچک میان بی تفاوتی مردمتو تمام این هایی خوب تر از تمام خوب هاییستوده فلاح...
بلد نیستم بگویم دوستت دارم اما بلدم یادم بماند اولین نفر باشم که تولدت را تبریک بگویم بلدم بخاطر بسپارم چه نوع موسیقی را ترجیح میدهی که اگر گفتی در جاده موزیک گوش کنیم همان را بزنمیادم میماند رنگ مورد علاقه ات چیست که یک هدیه هرچند کوچک را به همان رنگ بگیرم بلدم هر چند وقت حالت را بپرسم بدون اینکه کارمان گیر هم باشد بلدم اگر چیزی که دوست داری را هرجا دیدم عکس بگیرم و برایت بفرستم و بگویم به یاد تو افتادم بلدم اگر دلت گرفته بود پیشن...
در کودکی دوست داشتم به آسمان بروم و فرشتگان را ببینم .کمی بعد دلم می خواست به کهکشان ها سفر کنم و بر سیارات دیگر پا بگذارم در نوجوانی آرزو داشتم به جهان سفر کنم و از جاذبه های شگفت انگیز آن به وجد بیایم.در اوایل جوانی به ذهنم خطور کرد کشورم جاذبه های زیادی دارد و حیف است از آن ها غافل بمانم.امروز صبح که از خانه بیرون میرفتم حیاط خانه خودمان را دیدم که چقدر بکر و زیباست. آن قدر بیخیال از کنارش رد شده بودم که ازین که فهمیدم چقدر زیباست به و...
(تناسخ)می گویند آدم تنها یک بار می تواند زندگی کند اما یادم می آید یکبار روحم را در کالبد دختری فقیر در سوز و سرمای زمستان یافتم. بار دیگر خودم را در جسم یک مرد پیدا کردم. با آن جسم دزدی کردم ، به زندان افتادم ، عشق ورزیدم و در یک کلام زندگی کردم . او که مُرد به جسم دیگری سرک کشیدم .این بار در بدن دختری بودم که پسری از قبیله ی دیگر عاشقم شده بود . بخاطرم کار های زیادی انجام داد ولی صد حیف که نگذاشتند ما به هم برسیم .یک بار که زندگی به ن...
کوچکتر که بودم دوست داشتم به فضا بروم و سیارات دیگر را از نزدیک ببینم در دبستان دلم میخواست دور دنیا را در ۸۰ روز بگردم کمی بزرگتر که شدم با خودم گفتم کشورم جاذبه های زیادی دارد .حیف است از آن ها غافل بمانم پریروز که با دقت به باغچه خانه نگریستم ، دیدم چقدر حیاط خانه خودمان زیباست و چرا آن همه مدت از آن غافل بودمامروز که به آینه مینگریستم نمیدانستم چقدر طول میکشد خودم را ببینم ،درست همانطور که هستم !ستوده فلاح...
پرنده ی کوچک به بام من بیا آنقدر با من صمیمی شو که خودت از طاقچه ام دانه برداری که وقتی نگاهم کردی بی درنگ بفهمی دلم گرفته است و برایم آواز بخانی که وقتی دلت گرفت سر کوچکت را کنی در دستم و من تو را زیر بالم بگیرم که نصفه شب به کله دیوانه ات هوس پرواز بزند و باهم در آسمان بارانی بچرخیمکه هر صبح لا به لای شاخه های پیچ در پیچ زندگی در حالیکه در بغل هم کز کرده باشیم و سرمان در هم باشد بیدار شویمکه پرواز کنیم به بام من بیاپرنده ...
به انتهای حیاط کوچک و سرسبز رسیده ام بر درخت خانه ی مادر بزرگ اناری خودش را دار زده واز سر سرخش گریه ی خونینی به تن درخت اویخته مادربزرگ میگوید انار عاشق پاییز بود و پاییز رفتنیدر آخر هم نماندانار دانه دانه اشک ریخت و صد تکه شد و از آن روز صد دانه یاقوت خواندنشبیخود نیست که می گویند خون انار گردن پاییز است...