دلم از شوق دیدارت، سبد از زندگی پُر کرد سراسیمه رسید آنجا، خودَش را بازهم گُم کرد دو چشمش را که گَردانید،دریغا روی تو پَر زد جهان خاکستری تر شد،نبودت را تلنگر زد دلم از وحشتِ دوری تمام جاده ها را گشت نشانِ کویِ تو اما، برایش یک معما گشت...
گوشه ای دنج در این حادثه ی تلخِ غروب می روم دل به خیالت بِسِپارم من باز در میانِ نفسِ زرد و نارنجی پاییزِ پر از تنهایی چشمِ چون شب سیَهَت، می کند ویرانم جان فرو می ریزد، دل تورا می طلبد... قطره اشکی که به سانِ باروت، رها گشته...