پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
زمان گذشته ولی من هنوز بیدارم شبیه ساعت شماطه دار بر دارمشبیه ابر کبودی که هق هق اش را خورد پر از گلایه و بغضم سکوت می بارم برای اینکه بگویم تمام حرفم را من از نگاه تو یک زل زدن طلبکارم و باز صبر همان اختیار اجباری بریده حنجره ام را که دست بردارم و آمدم بنویسم که دوس تت تت ...قلم شکست و به لکنت کشید اقرارمنه مثنوی نه رباعی نه قطعه و نه غزل گریستم دو سه خطی به پای خودکارم...
من شبیه خاطرات یک اسیر جنگی امواقعیت داشتم اما کسی باور نکرد...
شعر من را پیش او میخوانی و حظ میکنیشعر را میفهمی اما عشق من را...آه نه...
سینه ام دفتر شعری است که پاشیده ز همبند هایش شده ابیات نبودن هایت ......
من از چراغ قرمز لبت عبور می کنمکه بارها به بوسه ای مرا جریمه ام کنی...
یک نفر نیست بگوید تو کجا عشق کجاتو که در پیچ وخم عین شروعش ماندی...