پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
رسیده نیمه شب و من دوباره بیدارمشکسته روی غزل ها سکوت خودکارمدوباره شب شده و هیچ کس نمی داندکه ابر سینه ی خود را چگونه می بارمچرا ندارمت و هر کجا که می آیممرور خاطره ها می دهند آزارمرسیده اخر قصه؟... نگو... زبانم لال!چگونه میشود آخر که دست بردارمبگیر دست مرا تا... گذر کنم با تو"بخند تا که بخندم، اگر چه غم دارم"...
میپرستم هر آنچه هستی تو !زیر پایت بهشت را داریوسط آفتابِ تابستان ..."بویِ اردیبهشت را داری"هیچ چیزی برای آرامش،مثلِ زیبایی صدایت نیستچشم من کور باشد آن وقتیکه ببینم به زیر پایت نیستچادرِ مشکی ات در افکارم...جان پناه تمام "آهو"هاستباغ کمرنگِ روسری هایتجایگاه تمام شب بوهاستلحظه ی نا امیدی از دنیاتو که باشی دوباره میخندمتو همانی که وقت اندوهمروی دستت دخیل میبندم !ماه بانوی من تویی، مادر !...
دلم گرفته از این روزگار بحرانیدلم گرفته خدایا نگو نمی دانیزمین که ارثیه ی اشتباه آدم بوددوباره پر شده از نقشه های شیطانیچقدر مانده که دنیا به آخرش برسدبرای دلهره ی ما کجاست پایانیصدای همهمه ی باد هرزه می پیچددرون کوچه ی آباد ِ رو به ویرانینگو برای پریدن هنوز فرصت هستشکسته بال و پرِ من خودت که می دانیببخش اگر غزلم از گلایه لبریزستاگرچه مطمئنم که غزل نمی خوانیهاله محمودی...