شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
همرهینازم به غمزه ایکه تو سرو سهی کنیدل را ز هر چه رنج و مرارت تهی کنیچندی خبر نمی دهی از فصل نوبهارتا در میان بوته ی گل چهچهی کنیپیداترین حکایت ما غفلت از تو بودشاید که با محبت خود آگهی کنیبی نام عشق جاده به پایان نمی رسدراهی نرفته را تو مگر همرهی کنیخاکیم و راهی سفری بی نهایتیم ما را اگر به ملک بقا منتهی کنی...
مرا همرهی کن به گوشم شب بیقراریسخن های مستانه گفتی و رفتیدر آلونک سوت و کورمدمی قصه ام را شنفتی و رفتیچه می دانی از روزگاریکه باخود دمادم به جنگ و ستیزمو دستان خود را به دستم ندادی که از جای خود برنخیزمهمان به که دور از تو باشد شبانگاه دیجور تنهایی مننگردد به چشم تو ای جانتماشای تندیس رسوایی منغمت را کجا ضجه سازم که خالی کند بغض دیرینه ام راشکایت به نزد که آرم سکوت شب آب و آئینه ام رانمی آئی از فصل بارا...