شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
انزلی مثل مادرحتی اگر بدقول باشیو دیر به دیر سر بزنیباز با آغوش باز ازت استقبال میکنه...
من تو را هر شب نفس می کشمتو چرا هنوزاز خواب هایم بویی نبرده ای؟ ......
تو پیامبر عشق بودی و معجزه ات سفروقتی به تو ایمان آوردم که رفته بودی......
عشق فراموش کار استمانند کودکی که زنگ خانه ای را می زنداما فراموش می کند فرار کندمانند زخمی که فراموش می کند خوب شودمانند بارانی که فراموش می کند بند بیاید ......
زندگی خیلی با نمکهو زخم های ما باز ......
دیدن آگهی ترحیم دوست های قدیمی، نفرینی است که پیری به ما هدیه می دهد...
سوراخ کنج دیوار را با سیمان می پوشانم. مورچه ای از راه می رسد و روبروی سوراخ مسدود شده می ایستد. انگار از غیب شدن سوراخ شوکه شده باشد. آرام صورتم را به او نزدیک و زمزمه می کنم “ مشکلی پیش آمده؟ “ پاسخی نمی دهد. مرا نمی شنود. مرا نمی بیند. شاید حتی از حضور من آگاه نباشد. شاید کسی در گوش ما نیز نجوا می کند که نمی بینیمش ... شاید ......
سر روی سینه ات می گذارمدر انتظار صدای قلبتسرم به سنگ می خوردبر می گردم...