پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آدم ها غیرقابل پیش بینی اند!همانی که فکرش را نمیکردی روزی برود آخرَش جایی میانِ جان کندن هایت رهایت میکند و میرود ..و همانی که رفت و خیال بازگشت نداشت روزی برمیگردد ..همانجایی که به هر جان کندَنی بود فراموشَش کرده بودی! باز میگردد و زندگیَت را پر از دلهره ی عشق میکند ...آدمها غافل گیرت میکنند؛با رفتارهایشان با حرفهایشان ...آنجایی که چشم میبیندَد بر روی چشمهایت که روزی زندگی اش بودند ..و آنجایی که میانِ مردم در آغوشت میگیرد و در گوشَت...
عشق؛یک فنجان چایِ قند پهلوست!آخ که اگر به موقع هوس کنی چقدر میچَسبد..!...
کاش همیشه میماند!دلبر را میگویم ..قول داده ام اگر بماند هر روز عصر چایی را در بالکن کنجِ آغوشش بخورم ..قول داده ام هر روز قبل از اینکه بیدار شود ببوسمش و صورتش را نوازش کنم ..گفته ام اگر بمانی دیگر جلوی جمع خجالت نمیکشم از بوسیدنت! میرویم شلوغ ترین جای شهر و بی هوا میبوسمت ..هی بی هوا میبوسمت ..هی میبوسمت !حتی گفته ام اگر بمانی تمام کافه های شهر را با هم میگردیم خاطره میسازیم ..گفته ام اگر بمانی چنان عاشقانه ای میسازیم که آنهایی ک...
تو چشمام نگاه کرد ..سرمو با دستاش اورد جلوموهای رو صورتمو کنار زد و گوشه ی پیشونیمو بوسید ..تاحالا از این فاصله ی کم به چشمهاش خیره نشده بودم ..یه حس عجیبی داشتم ..یه حس ناب ، یه حس کوتاه و گذرا ..ترسیدم خطایی ازَم سر بزنه ..خجالت زده سرمو پایین انداختم و خندیدم ..اونَم خندید ..صدایِ خندشو شنیدم ..انگار ذهنمو خونده بود یا افکارمو حدس زده بود ..بعد از چند ثانیه سکوت نفسِ عمیقی کشید ..دستمو گرفت و سرشو چسبوند به سرم ..گوشَم،...