پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دست من گیر که این غمزده تنها شده استعاشقم باش که دل خانه ی غم ها شده استدل و دین باخته ام من به تمنای لبتنظری کن که دلم عاشق و رسوا شده استشب تنهایی ما را که نباشد سحریلااقل شمع شبی باش که یلدا شده استبه تبسم بگشا غنچه ی لب را و بخوانکه گل از دیدن روی تو شکوفا شده استماه من هم نفسم باش که بی نور رختخانه ام تارترین خانه ی دنیا شده استچشم بُگشا و ببین در غم عشقت ای جانبغضِ بی رحم، گلوگیرِ دلِ ما شده استاعظم کلیاب...
رُسوای من کردهچشم همیشه خیسرُسوای عالممواسه کسی که نیس ......
بی مهابا بغلم کن وسط مردم شهر /به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد...
خنده رسوا می نماید پسته ی بی مغز را...
این زبان را چون کلیدی دان در گنج سخنپسته بی مغز چون لب واکند رسوا شود...