پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
موج موهایت شبیه شعرزیبامیشودخوب میدانم دلم یک روز دریامیشودآرزوکردم توراچون رودهرجایی که شددرمسیرقلب من یک روز پیدامیشوددردهایم گرچه بسیارند امالحظه ایباطلوع چشم های تومداوامیشودروبروی چهره ات درآینه زل میزنمتاکه دل ازعشق تو بی تاب وشیدامیشودمهربانی کن به این دل،که هزاران سال راتونباشی درمیان جمع تنهامیشودنیستی چشم انتظاری درد بی درمان شدهعشق در این بی قراری خوب رسوا میشود...
عشق خود را تا کجا از خویش پنهان می کنیم،!؟من که می میرم... تو را هم گریه رسوا می کند!ارس آرامی...
فکر کردی گریه رسوا می شود؟ این طور نیست!با غزل دردت مداوا می شود؟ این طور نیست!هی نشستی غرق در رویا شدی آخر چه شد؟فکر کردی زود فردا می شود؟ این طور نیست!تکیه بر دیوار تنهایی زدی قلبت شکستفکر کردی بی تو تنها می شود؟ این طور نیست!ساده یک احساس را آتش زدی با این حسابچند عاشق در دلت جا می شود؟ این طور نیست!باز هم داری تقاص عشق را پس می دهیحکم این دل دارد اجرا می شود؟ این طور نیست؟!تازه فهمیدی تمام خنده ات بر باد رفتفکر...
دلدار می آید دلت، می لرزد از شرمی عجیباز اشتیاقش باز هم، بی پرده زیبا می شوی!عاشق که باشی روز و شب، بی تاب هستی مثل تبهرقدر هم پنهان کنی، یک بار رسوا می شوی!شاعر: سیامک عشقعلی...
دیوانهخداوندا...مرا امشب چه حالی هست چه سودایست اندر دلکجا رفتم کجا هستمبدنبال کدامین آشنا بودمکه ما را این چنینرسوای عالم یا جهان کردی......
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکنددیده ام غنچه به دیدار کسی وا نکندوین سبک جوش گران مایه - که خون نام وی است-ره به آوند تهی مانده ی رگ ها نکندیاد آغوش کسی سینه ی آرام مراموج خیز هوس این دل شیدا نکنددیده آن گونه فروبسته بماند که اگرصد چمن لاله دمد، نیم تماشا نکندلیک امروز که سرمست می ِ زندگیمدلم از عشق نیاساید و پروا نکنداز لگد کوب ِ هوس، پیکر تقوا نرهدتا مرا این دل سودازده رسوا نکند...
بانگاهم بوسه میخواهم خدایا میشود؟روز و شب فکرم دراین است که ایا میشود؟میشود روزی برای خستگی های دلتسمت دنیاپانذاری روی دلها میشود؟حرف من را نه؛صدای لحظه هایم را بفهملعنتی هرلحظه با عشق تو رسوا میشومشاعران هم بر سر موضوع تو جنگیده اندبرسریک گوشه ازخال تو دعوا میشود..امپراطوری و من فرمانده چشمان توچشم هایت را نبند آشوب برپامیشودغرق خون کردی غزلهای مرا بنشین ببیندرغزل با بودن نام تو غوغا میشودهی نگاهت هی نگاهت هی نگاهت میکنم...
غزل در سینه ام آتش به پا کردی و رفتیبا سوزِ غم ها آشنا کردی و رفتیبا آن که تو غیر از وفا از من ندیدیای سنگدل آخر جفا کردی و رفتیزیباترین راه است راهِ عشق ،امّابرگشتی از راه و خطا کردی و رفتیدیدی؟ نماندی بر سرِ قولی که دادیدردِ مرا بی انتها کردی و رفتیگفتی مبادا تا جدا گردی تو از منامّا که دستت را جدا کردی و رفتیکِی باورم می شد زِ تو نامهربانیای بی وفا، ترکِ وفا کردی و رفتی با آن همه راهی که می شد بازگردیاز من، تو راهت...
گفتی تو زیبایی ، زیباتر از گل هادر اوج تنهایی،شیداتر از گل هابی شک فریبایی ، خوش قد و بالاییدر چشم من ماندی،رعناتر از گل هاگفتی که لبخندت آرامش جان استمن با تو خندیدم،رسواتر از گل هااز بی کسی شاید آواره ات باشمدر خلوتی گاهی،تنهاتر از گل هامابین صدها گل پنهان اگر باشیدر خاطرم هستی،پیداتر از گل ها...
گیسویت ای زیبای من ! تفسیر یلدا می کندیک خنده بر لبهای تو دل را چه شیدا می کندچشمان زیبایت شبی بر دیده ام تابید و رفتاما دلم با هجرشان دارد مدارا می کندمهرت درون سینه ام یاد آور صد خاطره ستبا خاطرات رفته ات قلبم چه غوغا می کندفالی زدم بر حافظ و شاخه نبات نامی اشدر بیت بیت هر غزل اسم تو پیدا می کندشاید که روزی عاقبت دل خون شوم از رفتنتدوری تو این چهره را هر لحظه رسوا می کند...
...تنها دو چشمت...تنها همین دو دریچه کوچک؛کافیستبرای بودنم....برای دچار بودن....برای عاشق بودن...برای اینکه در عشق تو رسوای جهان باشم...!...
و چه خوشبخت شدم من عاشق که بی دلیل این نگاهمرسوای لاله های سرخ عشقت نشد...
اصلا مگر عشق سکوت میشناسد؟! فریاد استفریاد نگاهفریاد لبخندفریاد احساساصلا مگر عشق ترس میداند چیست؟عشق شجاعت استمگر میشود از رسوا شدنش ترسید؟اصلا مگر عشق میتواند رسوا نشود؟اگر عاشق باشی خوب میدانی که چه میگویممیخواهی سکوت کنی؟!تنها میتوانی مهر خاموشی را بر صدایت بکوبیاما چشمها چه؟صدای فریادشان از صدایی که ساکتش کرده ای بلندتر است...قلبت چه؟انگار می دود و عاشق شدنت را در گوش مردم شهر میخواند!اگر روزی فکر کردی میتوانی ...
اینقدر با سرخی لبهات بی تابم نکنمی کند من را ذلیل و خوار و رسوا بوسه ات!...
عیبهای مردم را جستجو نکنید ؛زیرا هر که دنبال عیبهای مومنان بگردد ، خداوند عیبهای او را دنبال میکند ...و هر که خداوند متعال عیوبش را جستجو کند ، او را رسوا میکند ، گرچه درون خانهاش باشد !...
بی مهابا بغلم کن وسط مردم شهر /به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد...
ساده عاشق شُده ام،ساده تر از آن رسوا،شُهره ی شهر شدن با توچه آسان سخت است! ️️️...
او دیده بود از اولِ پاییزهرشب به یادت شعر میخوانمفهمیده بودم زیرِ این بارانتو میروی من خیس میمانمآبان شدم در اوجِ بی مهریابری شدم اما نمیبارمبعد از تو این پاییزِ لا کردارگفته هوای بدتری دارمآنقدر از عشقت نوشتم کهما دسته جمعی عاشقت هستیمدروازه ی این شهرِ عاشق راجز تو به روی هر کسی بستیمبارانِ امشب بهتر از قبل استجوری که فکرش را نمیکردیآبان خبرهای خوشی داردشاید به پای قصه برگردی...
خنده رسوا می نماید پسته ی بی مغز را...
عشق یعنی ؛بودنت حال مرا ،شیدا کند، !عشق یعنی؛رفتنت قلب مرا تنها کند !عشق یعنی؛انقدر مست تو باشم ماه من،قصه عشقت مرا رسواتر از رسوا کند️...
این زبان را چون کلیدی دان در گنج سخنپسته بی مغز چون لب واکند رسوا شود...