دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
دلم گرفته و می خواهمت، چه کار کنم؟که از خودم که تویی،تا کجا فرار کنم؟!فرار می کنماز تو به توبه درد شدن....به گریه های نکرده،به حسّ مرد شدن…...
آغوشت؛اندک جایی برای زیستناندک جایی برای مردن.........
دلم گرفته است، دلم گرفتهاست.به ایوان میروم و انگشتانم را؛بر پوست کشیدهٔ شب میکشمچراغهای رابطه تاریکند،چراغهای رابطه تاریکند… شب بخیر...
جمعه ات راوابسته به هیچ بنى بشرى نکنخودت بسازش!تمام آنهایى که جمعه هایشانبوی کسلى میدهدمنتظر کسى مانده اند،که براى همیشه قالشان گذاشته!...
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم...
خوب یا بدتو مرا ساخته ای!تو مرا صیقلی کرده و پرداخته ای ......
به تو ایمان دارماز پسِ اشک ها و لبخندهابه تو ایمان دارمحتی اگر باهم نباشیمبه تو ایمان دارمحتی در طلوعِ صبحی دیگر...
به جست و جوی توبر درگاه ِ کوه میگریمدر آستانه دریا و علفبه جستجوی تودر معبر بادها می گریمدر چار راه فصولدر چار چوب شکسته پنجره ئیکه آسمان ابر آلوده راقابی کهنه می گیردبه انتظار تصویر تواین دفتر خالیتاچندتا چندورق خواهد زد؟جریان باد را پذیرفتنو عشق راکه خواهر مرگ استو جاودانگیرازش رابا تو درمیان نهادپس به هیئت گنجی در آمدیبایسته وآزانگیزگنجی از آن دستکه تملک خاک را و دیاران رااز این ساندلپذیر کرد...
به دریا شکوهِ بردم از شب ِ دشت،وزین عمری که تلخ تلخ بگذشت،به هر موجی که میگفتم غم خویش،سری میزد به سنگ و باز میگشت!...
من به تنگآمدهام از همه چیز بگذارید بزنم..........
ﺑﺎﻓﻨﺪﻩﺍﯼﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﺗﺮﻧﺞ ﻭ ﺍﺑﺮﯾﺸﻢ ﻣﯽﺑﺎﻓﺖﮔﻞ ﻣﯽﺑﺎﻓﺖﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺩﻧﻪ ﻓﺮﺷﯽ ﺩﺍﺷﺖﻭ ﻧﻪ ﮐﺴﯽﮐﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﺮ ﮔﻮﺭﺵ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ...
شبیه مه شده بودی !نه میشد در آغوشت گرفتو نه آنسوی تو را دید !تنها میشد در تو گم شد !که شدم .............
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کاینشاهد بازاری وان پرده نشین باشد...
بخوان به معراج آغوشت مرا ...!که سرزمین این کولی ...از مرز نفسهای تو ...؟ آغاز می شود ....!!...
زمان، همه را، یکسان از پا می اندازد. مثلِ آن درشکه چی که به اسبِ پیرش آنقدر شلاق می زند تا در جاده بمیرد. اما تازیانه ای که به ما می زنند، ملایمتِ ترسناکی دارد. فقط چندتایی از ما می فهمیم که کتک خورده ایم....
هر جا روی بیایمهر جا روم بیاییدر مرگ و زندگانیبا تو خوشم خوشستم...
هر بار که استخاره کردم،خوب نیامدى!بهتر بگویم؛اصلاً نیامدى...!!!حالا تو را در تک تکِ دانه هاى تسبیحجستجو میکنم...این بار براى داشتنت،پاى خدا را وسط کشیده ام!...
بوی عطرت که شنفتمبه لبم جان آمدمنم آن گل که نچیدی وزمستان آمد......
فصلیست میانِ پاییز و زمستان به نام فصلِ گریه فصلی که از همیشه به آسمان نزدیکتری...
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر!من از او گر بکشی جای دگر می نروم!...
غروب های جمعه درست مثل چای سرد شده است....از دهن افتاده و تلخ...اول صبحش گرم است و دلچسب... غروب که میشود، ساعت، کند میشوددل پر میشود درون سرهایمان ترافیک میشود جمعه ها باید همیشه، صبح بماند...غروب هایش، آدم را زنده به گور می کند..........
روزِ اولی که شب هنوز هوای این همه ترس و تاریکی نداشت خیلیها میگفتند دیگر کارِ چراغ و ستاره تمام است، اما دیدی آرام ... آرام آرام دلمان به بیکسی صدایمان به سکوت وُ چشمهایمان به تاریکی عادت کردند! حالا هنوز هم میشود در تاریکی راه افتاد وُ از همهمهی هوا فهمید که رودی بزرگ نزدیکِ همین تشنگیهای ما میگذرد....
به شخصیت خود بیشتر از آبرویتان اهمیت دهید؛زیرا شخصیت شما جوهر وجود شماو آبرویتان تصورات دیگراننسبت به شماست....
سکوت همیشه به معنای رضایت نیست ...گاهی یعنی خسته ام از اینکه مدام به کسانی که هیچ اهمیتی برای فهمیدن نمی دهند توضیح دهم!...
این اوج مصیبت انسان عصر ماست: له کردن آنهایی که نمی فهمیم شان، فهم خود را اوج فهم جهان دانستن....
آری از پشت کوه آمده ام...چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت،حرام خورد؟!برای عشق خیانت کردبرای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان دادبرای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاندوقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسممی گویند: از پشت کوه آمده!ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد، تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ!...
آدما ساخته شدن که همدیگه رو بشناسن... ولی اونا یاد نگرفتن که با هم زندگی کنن !...
انسانی که با سکوت دمخور نشودنمیتواند که با عشق من حرفی بزند کسی که با چشمش را نبیند چگونه میتواند کوچم را درک کندکسی که به صدای سنگ گوش نسپاردنمیتواند صدایم را بشنودکسی که در ظلمت نزیستهچگونه به تنهایی من ایمان میآورد؟!...
آن کیست ای خدای کز این دام خامشانما را همیکشد به سوی خود کشان کشانای آنک میکشی تو گریبان جان مااز جمع سرکشان به سوی جمع سرخوشان...
در گذرگاه زمانخیمه شب بازی دهربا همه تلخی و شیرینی خود می گذردعشق ها می میرندرنگ ها رنگ دگر می گیرندو فقط خاطره هاستکه چه شیرین و چه تلخدست ناخورده به جا می مانند...
دنیا را به کودکان بدهیم، حداقل برای یک روزبدهیم مانند بالونی رنگارنگ بازی کنند، بازی کنند، آواز سر دهند در میان ستارگان دنیا را به کودکان بدهیمبدهیم ،مانند یک سیب بزرگمانند ،یک تافتون گرمچیزی نیست یک روز دنیا را به کودکان بدهیمحداقل برای یک روز تادنیا، دوستی را درک کند. کودکان،دنیا را از دست ما خواهند گرفتکودکان درختان ابدی خواهند کاشت!...
بی تابانه در انتظار توامغریقی خاموش در کولاک زمستان.فانوس های دور سوسو می زنند بی آن که مرا ببینندآوازهای دور به گوش می رسندبی آن که مرا بشنوند.من نه غزالی زخم خورده امنه ماهی تنگی گم کرده راهنهنگی توفان زادمکه ساحل بر من تنگ است....
چشم مستت چه کند با منِ بیمار امشب این دل تنگ من واین دل تب دار امشب...
گرچه بگداختی از آتش حسرت دل منلیک من هم به صبوری دل از آهن کردم...
در انتهای هر سفردر آیینهدار و ندار خویش را مرور می کنماین خاک تیره این زمینپاپوش پای خسته اماین سقف کوتاه آسمانسرپوش چشم بسته اماما خدای دلدر آخرین سفردر آیینه به جز دو بیکرانه کرانبه جز زمین و آسمانچیزی نمانده استگم گشته ام ‚ کجاندیده ای مرا...
سال هارو به قبله بودم و می گفتمدیگر هیچ کس از من عاشقانه ای نخواهد شنیدآمدیردشدیبند دلم پاره شدکاش می فهمیدی چه لذتی داردپاره شدن طناب یک اعدامی...........
گفتی:چه کام داشت دِلت؟ تا کنم روا کامی نداشت غیرِ تو، تَفتیش کردمش...........
توی تنهایی خودم بودمیک نفر آمد و سلامی کردتوی این شهر خالی از مردم یک نفر داشت کودتا میکرد...
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورماز معبر فریادها و حماسه هاچراکه هیچ چیز در کنار مناز تو عظیم تر نبوده است...
نگارا وقت آن آمدکه یکدم ز آن من باشیدلم بی تو به جان آمدبیا تا جان من باشی..........
باز هم تسبیح بسم الله را گم کرده امشمس من کی می رسد؟ من راه را گم کرده امطره از پیشانی ات بردار ای خورشیدکم!در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده امدر میان مردمان دنبال آدم گشته امدر میان کوه سوزن کاه را گم کرده امزندگی بی عشق شطرنجی ست در خورد شکستدر صف مشتی پیاده شاه را گم کرده امخواستم با عقل راه خویش را پیدا کنمحال می بینم که حتا چاه را گم کرده امزندگی آنقدر هم درهم نبود و من فقطسرنخ این رشته ی کوتاه را گم...
لیلی زیر درخت انار نشستدرخت انار عاشق شدگل داد… سرخ سرخگل ها انار شد… داغ داغهر اناری هزار تا دانه داشتدانه ها عاشق بودنددانه ها توی انار جا نمی شدندانار کوچک بوددانه ها ترکیدند… انار ترک برداشتخون انار روی دست لیلی چکیدلیلی انار ترک خورده را از شاخه چیدمجنون به لیلی اش رسیدخدا گفت: راز رسیدن فقط همین بودکافی است ترک بخورد...
در دنیایِ من بعدِ رفتنت سالهاست که عقربه ها از نبودنت یخ زده انداما یلدا که می آید دلم بیشتر برایت تنگ میشود...
نمی دانم شاید سادگی از من است که تنها روی برگ های الوانقدم می زنم و هنوز امید دارم خواهی آمد .....با دسته گلی از عشق آرام صدایم می زنی....... و ناگهان تمام رویا هایم واقعیت پیدا میکند نمی دانم شاید سادگی از من است که هنوز امید دارم در این آخرین روز پاییز در این یلدای رویایی خواهی آمد و آنگاه هیچ چیز دیگر مثل قبل نخواهد بود ابر ها .....ناگهان رنگارنگ می شوند گل ها عطر افشانی می کنند زمستان بخواب می رودو...
ما شبیه جنسِ خاک خورده ى داخلِ ویترینیم،که یک نفر انتخابمان کرد اما حاضر نشد بهایمان را پرداخت کند!فقط آمد،دلخوشمان کرد،و رفت...رفت یک دورى بزند برگردد...
نور سپید توامشب جنگل را نورانی می کند.ماه ارغوان و غرب خاموش....مرا به نام یکی ازعاشقانتدررویای خودبه یاد بیاور ! شب_بخیر...
چه دارد این چراغِ شکستهکه انتظارِ یکی شبتابِ پا در گریزش نیستمن اقرار می کنمحتی یکی لحظه بی تو نزیسته ام!تاریکی شب وروشناییِ روز،همین است،فقط همین استهی دختر!دخترِ داستان های عاشقانه ی آدمی!بعضی ها اصلاً خبر ندارند چراغ کدام است وشبتابِ پا در گریز... کدام!از راه پله... آرامتر... بیاهمسایه ی فضولی دارمهمیشه فکر می کند جهان رافقط از اندوه بی دلیل آفریده اند....
بلند می خوابمبلند می شومو بلند می بافم رویای گیسوانت راکه به افسون هزار رنگشب هایم را گره ای کور بسته اند.فرقی نمی کندیلدا باشد یا شبی دیگروقتی گره های گیسوانت به دستان دیگری گشوده می گردد...
هیچ وقت یکیبا تمام وجودت دوست نداشته باش، یک تکه از خودت را نگهدار،برای روزهایی که هیچ کس را به جز خودت نداری ......
ای نفس خرم باد صبااز بر یار آمدهای مرحباقافله ی شب چه شنیدی ز صبحمرغ سلیمان چه خبر از صبا...