دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
گفته بودی که بیایم ؛ چو به جان آیی تو من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی…...
دلم گرفتهدلم عجیب گرفته است!و هیچ چیزنه این دقایقِ خوشبو که روی شاخه نارنج میشود خاموش،نه این صداقتِ حرفی که در سکوت میانِ دو برگ این گل شب بوست،نه هیچ چیز مرا از هجومِ خالی اطراف نمی رهاند..........
زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیاباشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیایارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شویای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا...
چیزی ڪه مرا در مورد تعصبات مذهبی نگران می ڪند،این است ڪهبه مردم یاد می دهد به نفهمیدن رضایت دهند......
منم واین صنم وعاشقی وباقی عمر!من از او گر بکشی جای دگر می نروم!...
ز من جدا شده یی همچو بوی گل از گلمنی که داده ام از دست، اختیار تراشدی شراب و شدم مست بوسهٔ تو شبیکنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟...
بهای وصل تو گر جان بُود خریدارم ......
برایت شعر می گویمکه امشب شام مهتاب استمن امشب با تو می گویمهمه ناگفته هایم رادمی با تو به سر بردنخودش آرامشی ناب است... شب بخیر...
اون یه دروغ گوئهولی این قسمت بد قضیه نیست...قسمت بد اینه که من هنوز دوسش دارم....
معلوم است تو دیگر مرا دوست نداری.چطور میتوانی این حرف را بزنی؟ چرا؟چون که غصه میخوری. وقتی کسی را دوست داشته باشی هرگز غمگین نمیشوی....
توی 30 سالگی کم کم میفهمی که زندگی در مورد چیه...و از یه استراحت کوچیک لذت میبری !......
چرا از مرگ میترسید؟چرا زین خوابِ جان آرامِ شیرین روى گردانید...؟مگر این مِى پرستى ها و مستى ها،براى یک نفسْ آسودگى از رنجِ هستى نیست...؟ ...
زنی که به تو می گویدمی رومنمی خواهد بشنودنرومی خواهد بگویینمی گذارم بروی.....
هست طومار دل من به درازی ابدبرنوشته ز سرش تا سوی پایان...
بی من تو چگونهای، ندانم؟ امامن بی تو در آتشم، خدا داند و من...
ز لبت نبات خیزدچو خنده برگشایی ......
زندگی در اعماق عادت هاهیچ فرقی با مرگ نداردتو مرده ای،فقط معنای مرگ را نمی دانی!...
اگر میخواهی برای آدمهای طبقه بالا پز بدهی زحمت نکش. آنها همیشه به نظر حقارت نگاهت میکنند.اگر هم میخواهی برای زیر دستهایت پز بدهی باز هم زحمت نکش چون فقط حسودی شان را تحریک میکنی.این نوع شخصیت کاذب تو را به جایی نمیرساند. فقط قلب باز است که به تو اجازه میدهد در چشم همه یک جور باشی.....
آدما همیشه دوست دارن چیزاب بد رو فراموش کنن و به خوبیهای ساختگی ایمان بیارن، اینجوری راحت تره …!...
در شبان غمتنهاییِ خویشعابد چشمِسخنگویِ توام من در این تنهایی من در این تیره شب جان فرسا زایرِظلمت گیسوی توام...
راه خواهم افتادباز از ریشه به برگباز از بود به هستباز از خاموشی تا فریاد......
این دگر من نیستم، من نیستمحیف از آن عمری که با من زیستمای لبانم بوسه گاه بوسه اتخیره چشمانم به راه بوسه اتای تشنج های لذت در تنمای خطوط پیکرت پیرهنمآه می خواهم که بشکافم ز همشادیم یک دم بیالاید به غمآه، می خواهم که برخیزم ز جایهمچو ابری اشک ریزم های های...
نمی دانم چرا می گویم،آه از دست تو!دست های تو،زیباترین فعل ها را رقم می زدند..نوازش می کردند،شعر می نوشتند...آهنگ می نواختند، چای می ریختند...دست های تو...رفیق صمیمی دست های من...اما...آه از پاهای تو...!چه ساده رفتند...
به حرمتنان و نمکى که با هم خوردیمنان را تو ببرکه راهت بلند است و طاقتت کوتاه...نمک را بگذار برای من!میخواهماین زخمتا همیشه تازه بماند..........
هر چه دورتر می شویمن؛عاشق تر میشوم!و هر چه نزدیک تر می آییبی تاب تر می شوم!گویی عاشق که باشیدور یا نزدیکفرقی نداردحتی اندک یاد توکافیست برای بی تاب بودن......
نه بستهام به کس دل، نه بسته کس به من دلچو تختهپاره بر موج، رها، رها، رها منز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیکبه من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا مننه چشم دل به سویی، نه باده در سبوییکه تر کنم گلویی به یاد آشنا منستارهها نهفتم در آسمان ابریدلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من......
زبانم ، خشک استدرون این بادیه ، سرگشته اماثری از من نخواهد ماندو کسی مرا نخواهد یافتستاره ها نشانی غلط دادند .،تو را ، نیافتم .شن ها را ، بوییدم ،خارها را به تن کشیدم ،آفتاب را آتش کشیدم،این زوال هستی من ، استمردی که اصلا وجودی نداشته است...
من به تاریکیِ شبکه پر از بی خوابیستبه هیاهوی پر ابهامِ امیدی واهینبضِ سرمای زمستانِ سکوتو به ولگردیِ تنهایی بی پایانمدر غیاب تو و خورشید و بهار ....من نمی اندیشم من به یکرنگی شب به هماغوشی مهتاب و سحر من به زیبایی صبح اولین بوسه پروانه به گل رقص و طنازی نیلوفر مردابِ زلالصوت آواز دو تا قمری شاد من به دیوانگی قاصدکی در دل دشتو به پرواز خیالم تا تو ...من به لبخند تو می اندیشم ...و جهانی که پس از خنده ی تومثل ای...
کفر من است و دین من دیده ی نوربین منآن من است و این من نیست از او گذار من...
یک روز عمر من در کشتی ها تمام خواهد شدمی خواهممثل نوری که در آب ها فرو می روددر آب ها خاموش شوممی خواهم به دریا برگردممی خواهم به دریا برگردم...
درد هجران تو آتش زده بر خانه ی دل…کشتی دل به غم هجر تو افتاده به گل…...
تا تو حریف من شٖدی ای مه دلستان منهمچو چراغ می جهد نور دل از دهان منذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تودل شدهست سر به سر آب و گل گران من...
می آییبا انار و آینه در دست هایتیک دنیا آرامش در چشم هایتو قناری کوچکی در حنجره اتکه جهان رابه ترانه های عاشقانه میهمان می کند. می دانم تاپلک به هم بزنممی آییو با نگاهتدشت ها را کوهکوه ها را پرنده می کنیبه قول فروغ:من خواب دیده ام!...
اندوه شعر نیست اندوه آدمیستکه شعر میگوید….........
عشق بر شانهی هم چیدنِچندین سنگ استگاه می ماند وناگاه به هم می ریزد......
دلی دارم قرار اما ندارد............
-سلام ای شب معصوم .میان پنجره و دیدن ؛همیشه فاصله ایست .چرا نگاه نکردم ؟!…...
آسمان که نشد،چرا درخت نباشموقتی تو در مناین همه پرنده ای؟ذهنم پُر از لانه هایی ستکه برای تو ساخته ام.......
پوشیده چون جان می رویاندر میان جان منسرو خرامان منی ای رونق بستان منچون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرووز چشم من بیرون مشو ای مشعل تابان من.......
در یاد منی حاجت باغ و چَمنم نیستجایی که تو باشی خَبر از خویشتنم نیست......
مُشک را گفتند : ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ، ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ!ﮔﻔﺖ:ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻡ،ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺍﻡ!...
چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسیهرچه گوید عاشقم...میگویی: اصلا نیستی...
کوه وقتی که سنگین می شودسینه اش ازخون رنگین می شودعشق را هرکسی دامان گرفتلاجرم یک عمر غمگین می شود...
تو را عاشقانه می بوسمتا با گرمی نفسهایم ، به لبانت جان دهمو با گرمی نفسهایت ، جانی دوباره گیرمدوستت دارم با همه هستی خود ، ای همه هستی منو هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را...
خواب دیدم که شعر و شاعر را هر دو را در عذاب میخواهیاز تعابیر ِ خواب ها پیداستخانه ام را خراب میخواهی!!!خانه ام را خراب می خواهی؟!دست در دست ِ دیگری برگرد! خانه ام را خراب خواهی کرد.............
خداعمری به من بدهدپیر شدنت را نظاره کنم !غر زدنت را.......موهای کم پشت سپیدت را......نگاه مهربانِ از پشتِ عینکت را.......چالِ گم شده زیرِ چین و چروکِ صورتت می بینی من تا کجا ........خودم را با تو تصور میکنم…!من کنارت میمانمتا ثابت کنم که با تمامِ اینها هم زیبایی....
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست بی باده ارغوان نمیباید زیستاین سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست...
آنقدر بر شیشههای بخار گرفته شهرحرف اول نام تو را نوشتهامدیگر مردم شهر می دانندنام زیبای تو با کدام حرف شروع میشود...
به خواب رفتنم از حسرت هماغوشی ستکه بهترین هدیه، واقعا فراموشی ست.......
تو را باور دارم از میان اشک ها و خنده هاتو را باور دارم حتی اگر از هم دور باشیمتو را باور دارم حتی صبح روز بعدآه وقتی سپیده نزدیک می شودآه، این احساس هم چنان در قلبم استمگذار زیاد دور شوم،مرا پیش خود نگاه دارآنجا که همواره تازه می شومو آنچه را که امروز به من داده ایبا ارزش تر از آن است که بتوانم ادا کنممهم نیست دیگران چه می گویندمن تو را باور دارم...