پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
این روزها دلم یک حال خوش می خواهدیک کنج ساده و صمیمی از دوستانی که تنها ترس و دلهره شان پرسیدن درس معلم بودلحظه های ناب و شیرینی که زود از من گذشتندو حالا که بزرگ شده ام باز از خود میپرسمنکند چند سال دیگر دلم به حال الانم بسوزدو خیال سفر کردن به این دوران به سرم بزنددغدغه هایی که حالا رنگ و بوی آرزو را به خود گرفته اندنه دیگر آن کتاب ها و مدرسه هست نه دوستان و همکلاسی های گذشتهاین روزها دلم حال خوشی را می خواهد که هر روز در پ...
پسر که باشیدلت هم که گرفته باشهبی اختیار دلت یه جاده میخوادسواره یا پیاده اش فرقی نمیکنهمسیری خلوت و ساکت و دور از آدمای این دنیاپسر که باشی دلت هم که گرفته باشهدلت سیگار میخواد تا دود شی و از این شهر پرواز کنیمهم نیست سیگارت از کدام برند باشهو این مهم نبودن ، سرآغاز هر دلتنگیه...
این روزها دلم خونِ خون است؛مثل اناری بازمانده از شاخه ای که چشم به در دوخته تا تو بیایی و او را از شاخه بچینیمن اَنارِ آبانمدل تنگت که میشوم ، بغض هایم می ترکدمن تا آخرین انارِ روی درختِ این پاییز ، به انتظارت خواهم نشستنکند نیایی؟!...
گاهی نباید از زندگی چیز زیادی خواستهمین که یکی را در زندگی ات دوست داریهمین که در کنج ذهنت ، دلت به داشتن یک رفیق دلخوش استهمین که هر شب موقع خواب از لابه لای درختان حیاط خانه ات میتوانی صدای جیرجیرک ها را بشنویهمین که میدانی فردا صبح که از خواب بیدار میشوی یکی تو را با نام مادر یا پدر صدا خواهد کرد و همین که با چشمانت میتوانی آن ها را ببینی و عزیزانت را بغل کنی و ببوسی شان و لمسشان کنیهمین که برای به دنیا آمدن فرزندت انتظار میکشیهمین...
تمامِ شهر را هم که قدم بزنمباز به بازوهایت محتاجمبه یک بغلت که درد را به فراموشی بسپاردخیلی می خواهمت...آن قدر که لب خشکیده آب راخیلی می خواهمت...آن قدر که پرنده پرواز راهر صبح با سلامِ تو آغاز می شودو چه شیرین است بوسیدنِ چالِ گونه هایتو این قشنگترین بهانه برای سلامِ هر صبحِ من استو من هر روز تو رادر درونِ لیوانِ رویِ میزِ صبحانه به هم میزنمو سر میکشم همه ی دوستَت دارم هایمان راهمیشه باش و بمانکه تنها تو آرامِ جانِ من...
کنارت که می ایستد به چشم هایش خیره شوو به او بگو که تمام زندگی اش هستیکنارش که راه میروی دستش را محکم بگیرو انگشتانش را محکم فشار بده تا حس کند بودنت راکاش بدانی ناگهان چقدر زود دیر میشودکاش بدانی که فرصت برای با هم بودن کم استو گاهی وقت ها همین چیزهای کوچک، شیرین ترین لحظه های زندگی ات را رقم میزنندگاهی وقت ها همین باهم بودن ها، همین زل زدن ها و همین دوستت دارم هاست که تو را زنده نگه میدارندآدم است دیگرکم می آورد...خسته میشود...
باید یکی باشدیکی که تو را مثل همان روز اول بخواهدمثل همان روز اول نگاهت کند و مثل همان روز اول اسم تو را صدا بزندباید یکی باشدیکی که تو را بفهمد و بداند و تو را بلد باشداین روزها بلد بودن از هر چیز با ارزش تر استو باید یکی باشد که بی تو بودن را بلد نباشد و وقتی حالت بد است چشم در چشمانش به او بگویی که خوب نیستموگرنه پرسیدن حال را که همه بلدندیادت نرود که آمدن را همه بلدند ، بوسیدن را همه بلدند اما ماندن را همه نهماندنی با رنگ و...
کنارت که می ایستد به چشم هایش خیره شوو به او بگو که تمام زندگی اش هستیکنارش که راه میروی دستش را محکم بگیرو انگشتانش را محکم فشار بده تا حس کند بودنت راکاش بدانی ناگهان چقدر زود دیر میشودکاش بدانی که فرصت برای با هم بودن کم استو گاهی وقت ها همین چیزهای کوچک، شیرین ترین لحظه های زندگی ات را رقم میزنندگاهی وقت ها همین باهم بودن ها، همین زل زدن ها و همین دوستت دارم هاست که تو را زنده نگه میدارندآدم است دیگرکم می آورد...خسته میش...
گاهی نباید از زندگی چیز زیادی خواستهمین که یکی را در زندگی ات دوست داریهمین که در کنج ذهنت ، دلت به داشتن یک رفیق دلخوش استهمین که هر شب موقع خواب از لابه لای درختان حیاط خانه ات میتوانی صدای جیرجیرک ها را بشنویهمین که میدانی فردا صبح که از خواب بیدار میشوی یکی تو را با نام مادر یا پدر صدا خواهد کرد و همین که با چشمانت میتوانی آن ها را ببینی و عزیزانت را بغل کنی و ببوسی شان و لمسشان کنیهمین که برای به دنیا آمدن فرزندت انتظار میکشیهم...
کنارت که می ایستد به چشم هایش خیره شوو به او بگو که تمام زندگی اش هستیکنارش که راه میروی دستش را محکم بگیرو انگشتانش را محکم فشار بده تا حس کند بودنت راکاش بدانی ناگهان چقدر زود دیر میشودکاش بدانی که فرصت برای با هم بودن کم استو گاهی وقت ها همین چیزهای کوچک ، شیرین ترین لحظه های زندگی ات را رقم میزنندگاهی وقت ها همین باهم بودن ها ، همین زل زدن ها و همین دوستت دارم هاست که تو را زنده نگه میدارندآدم است دیگرکم می آورد ...خسته ...
باید یکی باشد ...یکی که دزدانه نگاهش کنیدزدانه راه رفتنش را بپاییو دزدانه ببوسی اش و محکم بغلش کنیو در حضورش طعمِ تلخیِ قهوه ات را نفهمیباید یکی باشد ...که وقتی دلت برای مداد رنگی های کودکی ات تنگ شد ، به ناخن هایش خیره شوی و سوار بر رنگین کمانی به کودکی ات سفر کنیباید یکی باشد ...یکی که حصارِ تنهایی ات را بر هم زند و به تو بگوید که دوستَت دارمآدم است دیگرو آدمی به همین دوستَت دارم هاست که زنده است...
خوشا به حال اونهایی که همیشه چای رفاقتشون تازه دمهخوشا به حال اونهایی که از همه ی دنیا که دل می بُرن ته دلشون قرصه که رفیقی هست برای تکیه کردندر این دنیایی که چاقو دسته ی خودش رو می بُره و محبت دیگه خارها را گل نمیکنه ، داشتن یک رفیق خوب پایبَندت می کنه به بودن ، به ادامه دادندر این دنیایی که مزه ی همه ی روزاش اگه تلخ نباشه حتما گسهنوشیدن یه لیوان چای از دستان رفیقی شفیق تمام وجودت رو قطعا شیرین خواهد کردخوشا به حال اونهایی که وقتی دلشو...
دختر که باشیمیروی جلوی آینهسراغ لب هایتصورتی پامچالی ، قرمز آب اناری ، قهوه ای خرماییدختر که باشیجلوی آینه چهار زانو مینشینی و سوار بر قالیچه ای از خیال به سرزمین ناخن هایت فرود می آییآبی کاربنی، صورتی نئونی ، قرمز یاقوتیاما انگار هیچکدام فایده ای ندارنددلت گرفته استو دلت که بگیرد با تمام مداد رنگی های دنیا هم نمیتوان دل تنگی هایت را رنگ کرد ......
پاییز همان قاب عکس خاک گرفته یدلدادگی هایمان است که تو آخرین بارقول آمدنت را داده بودیومن هر روز صبح کنار پنجره با چشمانی مضطرب آخرین برگ های این درختان را می شمارمنکند آخرین برگ هم به زمین بنشیند و تو نیاییپاییز یادآور بوی قدم هایمان در کوچه های این شهر استانارها را برایت دانه کرده ام و دو فنجان چای که نوشیدنش با تو آرزوی این روزهای من استمن کنار همان درخت انار کوچه ی عاشقی هایمان به انتظارت نشسته ام ، نکند نیایی...
دلم ...به اندازه ی ...تمامِ برگ هایِ افتاده ی خیابان هابودنت را می خواهد!...
در دنیایِ من بعدِ رفتنت سالهاست که عقربه ها از نبودنت یخ زده انداما یلدا که می آید دلم بیشتر برایت تنگ میشود...