پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی ، نه غمگساری نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری...
مردن عاشق ،نمی میراندشدر چراغی تازه می گیراندش...
گفتم این کیست که پیوسته مرا می خواند خنده زد از بنِ جانم که منم، ایرانم...
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیمکه راه دورتر از عمرِ آرزومندست...
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری این صبر که من میکنم افشردن جان است...
چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی...
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان آسایشی که هست مرا در کنار توست...