شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
دلی چو آینه دارم همین گناه من است...
باغ ها را گرچه دیوارو در است از هواشان راه با یکدیگر است شاخه از دیوار سر بر می کشد میل او بر باغ دیگر می کشد باد می آرد پیام آن به این وه از این پیک و پیام نازنین شاخه ها را از جدایی گر غم استریشه ها را دست در دست هم است تو نه کمتر از درختی سر برآر پای از زندانِ خود بیرون گذار دست تو با دست من دستان شود کار ما زین دست کارستان شود...
می بینم آن شکفتن شادی راپرواز بلند آدمیزادی راآن جشن بزرگ روز آزادی راکیوان خندان به سایه میگویددیدی به تو میگفتمآری تو همیشه راست میگفتیمی بینم می بینم...
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی ، نه غمگساری نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری...
گفتم این کیست که پیوسته مرا می خواند خنده زد از بنِ جانم که منم، ایرانم...
تا من بودم نیامدی، افسوس!وانگه که تو آمدی، نبودم من...
سایه هم رفت هوشنگ ابتهاج(اسفند1306-مرداد1401) روح زلالشان در آرامش و یادشان گرامی شب فرو می افتاد به درون آمدم و پنجره ها رابستم باد با شاخه در آویخته بود من در این خانه تنها تنها غم عالم به دلم ریخته بود...