شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
گذشت خوبی ام از حد، به شک دچار شدند به احترام، کمی خم شدم، سوار شدند!...
ظهور کن! که به تنگ آمدیم از تزویرز دستِ منتظرانت خلاص کن ما را!...
بقای سلطنت هیچکس نمیبینممگر خدا که به ذات، ازقدیم سلطان است!...
قسم به فقر که حلّالِ رنگِ ایمان است!قسم به "نان" که میانِ حروفِ انسان است!...
هیچ می ترسی زِ هولِ روزِ رستاخیز؟ نه!از مسلمانی همین دادی که "ترسا " نیستی...
بقای سلطنتِ هیچ کس نمی بینممگر خدا که به ذات از قدیم سلطان است…...
من نمی دانم چه چیزی پایبندم کرده استکوه اگر پا داشت تا حالا از اینجا رفته بود...
دوای درد ما اشک است...آری اشک....آری اشکشراب آورده ام، بنشین برادر! استکانت کو؟...