جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
سیزده بار زیر لب گفتمرفتنت مثل سیزده شوم استخسته ام خسته از غروری کهبه شکستن همیشه محکوم است...
کاشکی محکوماغوشت شومشاید که توباورت گرددکه من زندانیچشم توام .......
ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﯼ ﮔﻞ ﻣﯽﺩﺍﺩ ، ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﭼﯿﺪﻥ ﮔﻞ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﮐﺮﺩﻧﺪ ؛ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮﺩ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻠﯽ ﮐﺎﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ !...
محکوم به حبس ابددر سینه امعشق را که جانی ست...