کاشکی، قدر تو را ، قدرِ خودت بشناسم ، تا دمی، حسرت دیدار تو ، آهم نشود حجت اله حبیبی
برگریزان آمد و پاییز شد بار دگر برگهای غم فرو ریزد ز دل ای کاشکی
کاشکی مثل من اما عاشقم بودی تا ببینی بی نهایت را تا برایت بشکفم از عشق تا دوباره بسته بینی این لبان پر شکایت را...
کاشکی محکوم اغوشت شوم شاید که تو باورت گردد که من زندانی چشم توام ....
کاشکی سر بشکند، پا بشکند، دل نشکند سرگذشت دل شکستن بود و بس جانکاه بود
ای وای... همه چی خوب بود چشمون کردن نمیتونن ببیننت با من کاشکی بشه اون روزا برگردن