سرو من برخاست، از قدش قیامت شد پدید غیر آن قامت، که من دیدم، قیامت را که دید؟
تو عمر من و وصلت آسایش عمر من
دلم به مهر تو صد پاره باد و هر پاره هزار ذره و هر ذره در هوای تو باد
ای که از یار نشان می طلبی، یار کجاست؟ همه یارند، ولی یار وفادار کجاست؟
با مردم بی غم نتوان گفت غم دل
صد بار آشنا شده ای با من و هنوز بیگانه وار می گذری ز آشنای خویش
ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
بسکه سودای تو دارم غم خود نیست مرا گر ازین پیش غمی بود کنون آنهم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
گفتی که: مرا یار وفادار بسی هست هستند، ولی نیست وفادارتر از من
بنشین، که ترا نیست کسی یار تر از من
کار من از جمله عالم همین عشقست و بس