پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بسته ام بار سفریار به همراهم نیستچشم من آب فقطپشت سرم میریزد .....
بعد تو چشم من صدها خزر گریستدنیا بدون تو جز یک شکنجه نیست...
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشتآنجه در خواب نرفت چشم من و یاد تو بود...
چون ابری سرگردانمیگرید چشم من در تنهاییای روز شادیها کی باز آییامشب حال مرا تو نمیدانیاز چشمم غم دل تو نمیخوانی......
چشم منچشم تو را دیدولی دیده نشدمن همانم که پسندید و پسندیده نشد...!...