پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وقتی که دلتنگ می شومخودم را مهمان می کنمبه کافه ای در شهراما خالی از عشققهوه ای تلخ بر روی میز خاطره هامی نوشم به عشق آرزوهای محالو باز دلتنگ تر از همیشهمهمان می کنم خودم رابه خیابانی که سنگ فرش آنسراغ قدم هایت را می گیرندچه خوب بود می آمدیابرهای تیره می باریدندو باران مهمان ما می شدهمراه خاطره هاییاز جنس ماندنمجید رفیع زاد...
از عشق سخن می گویماز دلتنگی های دیوانه وارحرف زندهایبریده، بریدهبا دیوارآرزوهای محال و بی شماربا تُو سخن می گویمآنچه تُو را نیستاز آن هیچ نشان.....
در شادی ها علت باشیم، نه شریک... و در غم ها شریک باشیم نه علت...دوام بیاور ...حتی اگر طنابِ طاقتت به باریک ترین رشته اش رسیدحتی اگر از زمین و زمانه بریدیحتی اگر به بدترین شکلِ ممکن ، کم آوردی .در ذهنت مرور کن ؛تمامِ آرزوهایِ محال دیروز را که امروز ، زیرِ دست و پایِ روزمرگی ات ، جولان می دهندتمامِ آن ثانیه هایی که مطمئن بودی نمی شود ، اما شد !تمامِ آن لحظه هایی که فکر می کردی پایانِ راه است ، اما نبود !می بینی ؟! خدا حواسش ...
قصه می بافد نگاهم با کلافی از خیالمی خورد صدها گره با آرزوهای محال...