حواس شهر پرت برف باران است حواس من آغشته به عطر تو …
دلم ، به بوی تو آغشته اسٺ...!
آغشته ی آغوش توام آشفته ی عطر تنت و موهایی که مشکی بودند شب بودند
آغشته شده ام به تو به عطرِ تنت همچون جزیره ای که اسم و رسم اش را با بهارش میشناسند ...
دلتنگی نه حرف حالی اش می شود نه نگاه ، نه گفتنِ مدامِ دوستت دارم ! دلتنگی یک سکوت می خواهد یک آغوش که بویِ عطرِ تو را تنها داشته باشد که بدانی دور که شد ، هنوز هم آغشته باشد از بویِ تو ... دلتنگی ، امنیت می خواهد...