پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
غربت به دور ماندن از خانه و دوستان ربط نداردهمینکه به خودت رها میشوی و حتی نزدیک ترینِ آدم هامعنی حرف و حرکاتت را نمی فهمند،در غربتی...
در ڪنار تو 🫵 صبحی استڪه رنجِ شبان را از یاد می برد..!!!...
دلم به بوی تو آغشته است سپیده دمانکلمات سرگردان برمی خیزند وخواب آلوده دهان مرا می جویندتا از تو سخن بگویمکجای جهان رفته اینشان قدم هایتچون دان پرندگانهمه سویی ریخته استباز نمی گردی، می دانمو شعرچون گنجشک بخارآلودیبر بام زمستانیبه پاره یخیبدل خواهد شد...
سپاسگزارم خدای من خنده را برای دهان اواو را به خاطر من و مرا به نیت گم شدن آفریدی...
شمس لنگرودی :این همه از تاریکی بد نگوییدشما که فروش چراغتان به لطف همین تاریکی است !...
می دانم شام های زیادی در پیش استمیدانم داغ های زیادی خاموش استمی دانم رودها و صداها خشکیده استمی دانم، برف های گرانی باریده استاما… صبح های عجیب و رودهای غریب و آفتاب نجیبی در راه استمی دانم می دانم...برشی از ترانه...
دلتنگیخوشه انگور سیاه استلگدکوبش کنلگدکوبش کنبگذار ساعتیسربسته بماندمستت می کند اندوه......
حیف نیستبهاراز سر اتفاق بغلتد در دستمآن وقت تو نباشی!...
ای آفتاب که برنیامدنتشب را جاودانه می سازدبر من بتابپیش از آنکه در تاریکی خود گم شوم...
شمس لنگرودی:از گلی که نچیده ام..عطری به سرانگشتم نیست!خاری در دل است.....
در این ناتمامی زندگی، تنها چیزی که منجی آدمی است، عشق است. عشق خیلی تفاوت دارد با علاقه، با اشتیاق، با نیاز، با شور و هیجانات. عشق پدیده بسیار پیچیده ای است که بسیار به ندرت اتفاق می افتد. عشق تنها عامل نجات آدمی است از معضلات حیات و هستی. خوشا روزگاری که عشق به سراغ آدم می آید، چون عشق، آمدنی است، جستنی نیست....
آدم هاجهنم دست ساز خویش اندبیا در آتش هم بگریزیم.کاش دست ات را می گرفتماز پله تاریخ پایین می دویدیمبه ابتدای زمین می رسیدیمآنجا که در گِل آدمیگل رازقی می روییدکاش نبض ات را می گرفتم و منتشر می کردمتا دنیا به حال طبیعی اش برگردد.آدم ها جهنم دست ساز خویش اند.باید بروم نامم رادر ردیف عقاب ها، ببرها، و شب پره ها بنویسمدر آلبوم قدیمی سارها مسکن کنمآدم هاجز در کنار تو، هیچ تصویری ندارند....
به سرش زده باد، نگاهش کنید.چگونه میان درختها می دود و سرش را به پنجره ها می کوبدبه سرش زده باد، دستش را به دهان گنجشکها گذاشته نمی گذارد سخن بگویندآب حوضچه را به هم می ریزد، فرصت نمی دهد گلویش را ماه تر کندبه سرش زده این برهنه گرما زدهگفته بودم طوری بیایی که بوی تو را باد نشنوددیوانه شده این پسر،پیراهنت را به دهان گرفته کجا می برد؟...
حیف نیستبهار؛از سرِاتفاق بغلتد در دستمآن وقت تو نباشی؟...
شادا بهارکه دست مرا گرفته نمی دانم به کجا می بردشادا منکه دست بهار را گرفته به خانه خود می برم....
شمس لنگرودی :دور از تورودی کوچکمقفل اسکله را می بوسمتوقع دریایی ندارم. دور از توفواره ی بی قرارمپرپر می زنمکه از آسمان تهیبه خانه ی اولم برگردم....
دوست دارمدر این شب دلپذیرعطر توچراغ بینایی من شودو محبوبه شب راهش را گم کند.دوست دارمشب لرزان از حضورتپایش بلغزددر چاله ای از صدف که ماهش می خوانندو خنده آفتاب دریا را روشن کند.اما نه آفتاب است و نه ماهعصرگاهی غمگین استو من این همه را جمع کرده امچون دلتنگ توام....
بازبوته های علف مست کرده اندسرشان را به هم می کوبند.هر وقت بوی تو نزدیک می شودداستان ما همین است ......
گل شب بوی من!میخواهم تو رادر عبور عطر شبانه ام بشناسند ......
شادی هایت رابر صورت من بریز فروردین من! و اضافه هایش راپُست کن برای کسی که بهاری ندارد...
و تو هم روزی پیر می شویاما منپیرتر از این نخواهم شددر لحظه ای از عمرم متوقف شدممنتظرم بیاییو از برابر من بگذریزیبا، پیر شده، آراسته به نوریکه از تاریکی من دریغ کرده ای....
از خوابها به سوی تو می آیم،از بادها، همهمه ها و سپیده ها،از نورها، تالابها به سوی تو می آیم با قایقی شکسته.خسته رسیدیمو در هوای شرجی خواب آلود به دریایی لنگر انداختیم که کناره اش نیست.....
نابینای توامنزدیک تر بیا.. فقط به خط بریل مے توانم ڪه تو را بخوانم،نزدیڪ تر بیاڪه معنے زندگے را بدانم.. ️️️...
اگر که نگویم دوستت دارمنامم را از یاد خواهم برداگر که نگویم دوستت دارمشب برای همیشهدر آسمان خانه ی ماخواهد ماند...
بی آن که بوی تو را بشنومریشه های سیاهمدر تاریکی بیدار می شوندفریاد می زنند : بهار ، بهارشاخه های درختم منبه آمدنت معتادم...
نوروز منی توبا جان نو خریده به دیدارت می دومشکوفه های توام منبه شور میوه شدندر هوای تو پر می کشم...
برای آنچه که دوستش داری...از جان باید بگذری...بعد می ماند زندگی...و آنچه که دوستش داشتی... ️️️...
آدم ها جهنمِ دست سازِ خویش اند .....
چیز بدی نیست جنگ...شکست میخورماشغالم می کنی.........
کاش اقیانوسی نبودم پنجه کشان بر ساحل......
تمام روزها یک روزند؛تکه تکه میان شبی بی پایان ...!...
با شبی که در چشمهایت در گذر استمرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخشچرا که من حقیقت هستی رادر حضور تو جسته امو در کنار تو صبحی استکه رنج شبان رااز یاد می بردبگذار صبحم را به نام تو بیاغازمتا پریشانی دوشینماز یاد برده شود....
می خواهم دوباره به دنیا بیایم بیرون در، تو منتظرم بوده باشی و بی آنکه کسی بفهمد جای بیداری و خواب را به رسم خودمان درآریم چه بود بیداری که زندگی اش نام کرده بودند....
این همه از تاریکی بد نگوییدشما که فروش چراغ تانبه لطف همین تاریکی هاست...
مثل میوهی افتادهئیدلتنگممیوهئی که درختش را بریدهو بردهاند.....#شمس_لنگرودی ....
یادهای تو دریاستو من نهنگ گمشدهایکه در پی قویی ،در جویی غرق شد . . ....
از گلی که نچیده امعطری به سر انگشتم نیستخاری در دل است....
ببین زمین به چه روزی درآمدتو کرک بال ملائکیطوری بنشین که زمین چند روزی به شکل اول خود در آید. کاش میتوانستی تابستانها بباریتا با تنپوشی از برفبرابر خورشید عشوهها میکردیم....
تو مثل منی برفراه میروی و آب میشوی....
به شادی مردم اعتماد مکن برفتا میباری نعمتیچون بنشینی به لعنتشان دچاری....
آرام باش عزیزِ منآرام باش...حکایت دریاست زندگی!گاهی درخشش آفتاب،برق و بوی نمک، ترشح شادمانیگاهی هم فرو میرویمچشمهای مان را میبندیمهمه جا تاریکیستآرام باش عزیز منآرام باشدوباره سر از آب بیرون میآوریمو تلالو آفتاب را میبینیمزیر بوته ای از برف، که این دفعهدرست از جایی که تو دوست داری،طالع میشود...
سراسر نام ها را گشته امو نام تورا پنهان کردم....میدانم شبی تاریک در پی استو من به چراغ نامت محتاجم......
نگاه کن چه پیر میشوندرویاهایی که تو را نیافتهجهان را ترک میکنند...
از گلی که نچیده ام..عطری به سرانگشتم نیست!خاری در دل است.....
-نه نمیتوانم فراموشت کنمزخمهای من بی حضور تو از تسکین سر باز میزنندبالهای من تکه تکه فرو میریزند......
.حکایت بارانی بی قرار استاین گونه که من دوستت میدارم.....
حیف نیستبهار از سر اتفاقبغلتد در دستمآنوقت تو نباشی؟ ️️️...
پنبه آتش گرفتهای استقلب منکف مزنشعلهورش مکنباد را ببینچگونه درختان را دور میزندو سوی دلم میخزدکف مزنشعلهورش مکنقلبم رادر آتش این جزیره تاریخ بگذار تا بسوزدکف مزنشعلهورش مکنباد را ببینچگونه مرا در دهان گرفته و بر آب میرود...
چنین که به هم آغشته ایمتو کجا خواهی بودوقتی که نباشم......
نگاه کن چه پیر می شوندرویاهایی که تو را نیافتهجهان را ترک می کنند...