یه وقتا بیرون از خودت دنبال یه چیزی می گردی. اما نمی دونی چی. یه اتفاق، یا یه نفر، یا یه چیز؛ یه چیز که باید، که قراره حالتو خوب کنه. یه حس انتظار عجیب داری تو هر لحظه. اصلا شایدم ندونی با اون اتفاقه قراره حالت خوب شه یا...
پس از روزهای دلتنگی، هفته های دوری و فصل های بی آغوش، تمام غم هایمان را در آغوش باد پاییزی می ریزیم تا با خود ببرد به دوردست ها قدم می زنیم تا دلمان با بوسه و نوازش باد پاییزی و رقص برگ ها آرام گیرد. تا رنگ بگیرند روزهایمان...
صدایت که میزنم نه اینکه واقعا خواسته باشم صدایت بزنم...! صدایت میزنم تا دوباره بشنوم آن کلمه ی چهار حرفی را، که جانم را میگیرد و جان دوباره می بخشد آن کلمه ی معجزه آسا... جانم
من پیش از این بارها به قتل رسیده ام... پشت گوشی تلفن... در آغوشش... برای جزء جزء وجودش جان میدادم اما کشنده ترین سلاح گرم صدایش بود...
فکر کن میان خندیدن ، بغض قوت غالبت باشد...