اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من
نگاهت میزند آتش تمام خرمن غم را
من بیماری نادری دارم تو را ندارم
بگسلم از خویش و از تو نگسلم عهد عاشقان مگر شکستنی است؟
آرامش شبهای من آغوش پر احساس توست
چه کرده ای تو با دلم ؟ که ناز تو نیاز ماست
دور از تو گاهی برای خنده دلم تنگ می شود گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
گفتا که دهم کام دلت روزی و بسیار ماه آمد و سال و آمد و آن روز نیامد
با جان و دل میخواهمت با جان و دل میخواهی ام ؟
غیر از تو به خاطر اندرم نیست
از همه هستی تو جدا در گوشه ای از جان و دل و یاد منی
او عاشق دیگری و من عاشق او ای دل پروانه صفت سوخته ای سوخته ای
هرگز از یاد نبردم من مدهوش تو را من نه آنم که توان کرد فراموش تو را
غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود
درون خلوت ما غیر تو نمی گنجد
ای تپش های دل بی تاب من صحبت از مرگ محبت مرگ عشق مرگ او را از کجا باور کنم
تو را در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها کن غیر من را
آن یار طلب کن که تو را باشد و بس معشوقه ی صد هزار کس را چه کنی ؟
آنقدر که تو را می خواهمت می خواهی ام ؟
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
مگرم بمیرم آن دَم که جدا شوم ز یادت
ز تو کی توان جدایی چو تو هست و بود مایی
درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد بگذاری برود آه به اصرار خودت
کاش به تو وابسته شدن این همه اندوه نداشت