چون چاره رفتنست بناچار می رویم
ای صبا حالِ جگر گوشهٔ ما چیست بگو درد ما را به جز از صبر دوا چیست بگو
آن بهشتی که همه در طلبش معتکف اند من کافر همه شب با تو به آغوش کشم...!
ای دل صبور باش و مخٖور غم که عاقبت این شام، صبح گردد و این شب سحر شود
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیست داروفروشِ خسته دلان را دُکان کجاست؟
گمان مبر که فراموش کردمت هیهات ز پیشم ار چه برفتی نرفتی ز یادم
آنچنان در دل تنگم زده ای خیمه ی انس که کسی را نبود جز تو در او جای نشست
آن بهشتی که همه در طلبش معتکف اند من کافر همه شب با تو به آغوش کشم