با من مدارا کن بعدها دلت برایم تنگ خواهد شد
من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم
من فقط یک سوال دارم شادمانی آدمی را کجا و نان مردم را کی ربوده اند؟
آیا میان آن همه اتفاق من از سر اتفاق زنده ام هنوز؟
من از عطرِ آهسته ی هوا میفهمم تو باید تازه گی ها از اینجا گذشته باشی
به تو فکر می کنم! مثل خدا به کافر خویش...
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺒﯿﻨﺪ ...