ناگهان پنجره پر شد از شب
کسی بین ما جز غمی ناگهان نیست
عاقبت هجوم ناگهان عشق ، فتح میکند پایتخت درد را …
چشم انتظار حادثهای ناگهان مباش با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر
ناگهان رسیدی و خوشبختی پروانه ای بود که پر زد و روی شانه ام نشست...
ناگهان صبح روشنی دیگر در شبی تاریک... می شود نزدیک!
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم ناگهان دل داد زد دیوانه! من می بینمش...
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد...!