پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دست ها، پاهایم راپاها، دست هایم را...چشم بستهزیرِ ساعت دیواریبه تکه هایمبه بال در آوردنبه بیرون از پنجره فکر می کنمدست روی هر چه گذاشتمپا روی هر چه گذاشتمچشم روی هر چه گذاشتممین بود و مین بود و مین ...می ترسمبچینم تکه های این پازل راو دوبارهجای قلبم خالی بماندمی ترسم دوباره نفس بکشمو چیزی ناگهان منفجر شودمی ترسم این شعرِ طولانیبه دستِ ...«آرمان پرناک»...
ناگهان پنجره پر شد از شب...
قرقاولی تنهایم!زیبا و جسور،اما دلشکسته،،،مزرعه ای سبز، خانه ام بودکه پاییز راه در آن نداشتناگهان دروگرهاتابستان م را زمستان کردند...لیلا طیبی (رها)...
خاطراتت راکه وقتی می سپاری می رویداغ را برسینه ام جا می گذاری می رویروزآخر چشم گریان باهزاران دغدغهناگهان دستان من را می فشاری می رویزندگی تلخ است یا شیرین چه فرقی میکند؟؟روز وشب ها را که تنها می شماری می رویدرحیاط خانه گلها سربه زیری میکنندهر زمان پرپر زنان همچون قناری می رویهمقدم بودیم باهم درمسیر زندگیبا قراری آمدی، با بی قراری می رویدوستم داری ؟نداری؟ آه، یادم رفته بودگفته بودی دوستم دیگر نداری،می رویفاطم...
چندسالی است درگیر این بوده ام که اگر از کسی ناراحت بودم، دلخوری داشتم یه هرچه شبیه این ها، حرف بزنم، به او بگویم. ولی نتوانستم. آنقدر حرف نمی زنم که به خودم می آیم و می بینم فرسنگ ها از او دور شده ام، انگار که نگفته ها جاده ای طولانی بینمان کشیده باشند.حرف زدن دوای خیلی از دردهاست. حرف زدن، مشکل را حل می کند، که حتی اگر حل نکند هم کاری می کند بتوانی تمام کنی و مسیرت را جدا کنی. ما حرف نمی زنیم، ما می رویم، ناگهان، در سکوت، غریبانه..و هیچ وقت...
حاضر بودم برایش بمیرم...مخصوصاً آن روز که از شدت سرما از دماغش آب می چکید و نوک دماغش قرمز شده بود..با تمام آنچه که آن زمان از عشق می دانستم عاشقش بودم...گفته بود عاشق آب نبات چوبیِ خروس قندی ست... من هم رفتم و گشتم و در یکی از بقالی های بازار تجریش خروس قندی پیدا کردم...رفتم با تمام پول تو جیبی هایم برایش یک عالمه خروس قندی خریدم و چیدم در یک جعبه و برایش بردم...در چهار راه ولیعصر با هم قرار گذاشتیم رفتم سر قرار ایستادم، برف می آمد. طب...
دوباره در دل بی تاب مان تکان افتادو عشق آمد و مثل خوره به جان افتاددر این زمانه که تلخ ست کام شادی هاتو اتفاق قشنگی که ناگهان افتادبه چارگوشه ی دنیا خبر رسید امشبو راز مخفی ما بر سر زبان افتاد"ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس"... نه!که ماه مجلسم امشب از آسمان افتادمنم! همان که برایت از عاشقی می گفتشناختی ام؟ ها... چه زود یادتان افتاد!!کنار من بنشین و به خنده لب وا کنغم زمانه نخور، چایت از دهان افتاد......
ناگهانی آمد...مرا عاشق و دیوانه کرد...!!و باز ناگهانی رفت،،،!به ناگهانی ها شک کنید..✔قطعا یک روز در غیره منتظره ترین حالت ممکن شما را خواهند کشت...!!!...
جمعه ها در قلب من یکباره طوفان می شودبغض می آید کنارِ عنصر دلتنگی ام،ناگهان چشمان ِ من مهمان باران می شود...
دلتنگ که میشومبا تو قدم میزنمتو سکوت می کنیمن لبخند میرنمتو نگاه میکنیمن لبخند میزنمتو گریه میکنیمن غرق میشوموناگهان کسی بر شانه هایم می زند...
♥ اندوه تو:یک شب دیریک شب تیره و دورناگهان،از پنجره اندوه تو را باد آورد! گشت، لبم از لبخند،،، -- خاموش!! عطر یادت؛ ای گل،،، -- آئینه باغ دلم را پر کرد! قفس گلویم شد؛ از آواز قناری پُر!بر دهانم امّا؛ زده شد، قفل خاموشی دیگر! ناگهان مهر دمید! شعلهٔ نور وزید!آسمان از صدایم پر شد!لبریز از شعر شد!!! (زانا کوردستانی)...
بارانناگهان ابر استاشک ناگهان عشقمن ناگهان تو؛و تو از کنار این همه ناگهان،آهسته و آرام گذشتی!...
خبر به دورترین نقطة جهان برسد نخواست او به من خسته بی گمان برسدشکنجه بیشتر از این ؟ که پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسدچه می کنی ، اگر او را که خواستی یک عمر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد... رها کنی ، برود، از دلت جدا باشدبه آن که دوست تَرَش داشته ، به آن برسد رها کنی ، بروند و دو تا پرنده شوند خبر به دورترین نقطة جهان برسد گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری که هق هق تو مبادا به گوششان برسدخد...
چیزی نمی شود با رفتنت...فکر کن دست بچه ای ناگهان؛از چادر مادرش رها شود...گم می شوم،همین!...
ﺑﺎﯾﺪ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ.ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺁﻟﻮﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎﺷﯿﺪ !ﺭﺳﯿﺪﻩ،ﺁﺑﺪﺍﺭ،ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻭ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩﺍﻣﺎ ﯾﺎﺩﺗﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ،ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺁﻟﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.باید ﺑﻔﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﻏﻮﺑﺘﺮﯾﻦ ﺁﻟﻮ ﻫﺴﺘﯿﺪ،اﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﺁﻟﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ.ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻮﺯ ﺑﺸﻮﯾﺪ،ﺍﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻣﻮﺯ ﺑﺸﻮﯾﺪ ...ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﻣﻮﺯ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭﻡ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﻮﺩ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺁﻟﻮﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎﻗﯽ بمانید ...!همه ی ما فکر می ک...
به تو فڪر می ڪنمو تو همیشه در عجیب ترین زمانو غریب ترین مڪان هادر قلب منیچه احساس زیبایے استڪه ناگهانبا فڪر زیباے توغافلگیر شوم ،،،،،️️️️...
شبنم اشکتاز گوشه گلبرگ شعرم چکیدو ناگهان غزل...
محبوبم!دل من خسته بودشما آمدید،ناگهانخستگی از دلم درآمد ️️️...
بزن جا غصّه هایت را چو در جا می زند بیرونکه از دستت اگر در رفت از پا می زند بیرون!بخاری برنمی خیزد ز یاران سمرقندیکه حافظ نیمه شب مست از بخارا می زند بیرونمن از آن حُسن روزافزون که یوسف داشت دانستمچرا هر شب به ترفندی زلیخا می زند بیرونهنوز این نکته افکار مرا مشغول خود کرده ا ستچه تصمیمی ز فکر بکر کبریٰ می زند بیرون!؟گر از آن جا که می گویی برون زد ناگهان موییبه اصلاحش مکوش امشب که فردا می زند بیرون...!مگیر آن روی را ...
کسی بین ما جز غمی ناگهان نیست...
عاقبت هجوم ناگهان عشق ،فتح میکند پایتخت درد را …...
چشم انتظار حادثهای ناگهان مباشبا مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر...
ناگهان رسیدیو خوشبختیپروانه ای بود که پر زدو روی شانه ام نشست......
“عشق” یعنی که خیابان به خیابان همه را رد کنی و ،ناگهان بر سر یک کوچه کمی مکث کنی…!...
مردها….گاهی همه ی عشقشان در نگاهشان خلاصه می شودبگذار مطمئن باشد که می فهمی…گاهی زبانش نمی چرخد به گفتنِ “دوستت دارم”اما تا دلت بخواهد شوقِ بودنش فریاد می زند…و عاشقانه ای برایِ لحظه هایت می شودناگهان سکوت میکند میانِ هیاهویِ حرفهایتان!! دستش را محکم بگیر و بگو:“من هم دوستت دارم”...
ناگهان صبح روشنی دیگردر شبی تاریک...می شود نزدیک!...
تجربه ام را باور کن...عشق باید خودش بیاید/ ناگهان و بی صدا!آمدنش دست ما نیست/ هیچکس آدرس عشق را ندارد!...
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرمناگهان دل داد زد دیوانه! من می بینمش......
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد...!...