دارد لبی که مستی جاوید می دهد ...!
تو مپندار که از یار گذشتیم و گذشت
هزار تلخ بگویی، هنوز شیرینی!
دل بی عشق خراب می گردد آهسته آهسته ..
چو عمرِ خود ندارم اعتمادی بر وفایِ تو...
با تیرِ غمت حاجتِ تیرِ دگرم نیست..
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز..
بی احساس
بهار هم که بیاید پاییز های ِمانده را چه کنم؟ صابر
که با یادِ تو در دوزخ توانم آرمید ای جان...
دلا جستیم سرتاسر ندیدم در تو جز دلبر ...️
چون نباشی تو، چه عید است و چه نوروز مرا؟ مشهدی
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم
غیراز تو ندانم که که را یاد توان کرد
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم...!
و عشق خود از کلامم زاده می شود…
جان چه میدانست از دنیا چه ها خواهد کشید..؟!
غبار غم برود،حال خوش شود....
من مُهره مِهر تو نریزم، اِلا که بریزد استخوانم...
به چ کار آیدت آن دل ک به جانان نسپاری...!؟
هذا قلبی، من هٌنا مرّ القساة.. این قلب من است، سنگدلان از اینجا گذشتند
درون آینه ذهن من تویی برجا..
یک آفریده از ته دل شادمانه نیست