آزمون کن که نه کم تر زِ میِ انگورم ...
بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز...
خو با فراق کرده ندارد مذاق وصال... قزوینی
جز کوی تو دل را نبود منزل دیگر...
سفیدی های مو بیدار کی سازد سیه دل را.. .
به بیرحمیّ یار دلستان خویش میسازم... استرابادی
چو منی را مده از دست، که کمتر یابی...!
خونِ صد اُمّید در گردن که دارد هم چو من؟
به جز خیال دهان تو نیست در دل تنگ
تو از قبیله ی عشقی وظیفه ات غزل است...
غیرتم کشت که محبوب جهانی ...
دلِ بِفروخته ، مَفروش به بازارِ دگر
تعال الله از این صورت که من ماتم زِ تحسینش...
از گوشه ی بامی که پریدیم؛ پریدیم
جانا چه گویم شرح فراقت؟ چشمی و صد نم، جانی و صد آه...
تو با روح من از روز ازل یارترین ...
بگذار که پنهان بود این درد جگرسوز... کاشی
نمی خواهم که بر دوش ِکسی باری زِ من باشد...
آن تیغ کجا بود که ناگه رگ جان زد..؟
از نظر پنهانی ،از دل نیستی ...
به کام من که نماندی، به کام ِ خویش بمانی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست..
ترسِ شیرین و مبهمی دارد اینکه در انحصار یک نفری..
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود