جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
مرگ ها دو دستهاند:مردی که قدم میزند زنی که حرف نمیزند...
همه کس سر تو داردتو سر کدام داری؟؟!...
دست مرا بگیر که باغ نگاه توچندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود...
هر که خود داند و خدای دلشکه چه دردی ست ، در کجای دلش...
میترسم از آن چشم سیه مست که آخر از ره ببرد صائب سجاده نشین را...
زحمت چه میکشیپیِ درمانِ ماطبیب؟ما نمی شویم وتو..... میشوی...
آری از شوق به هوا میپرم و خوب می دانمسالهاست مرده ام......
-نه صدایم…و نه روشنی ؛طنین تنهایی تو هستم !طنین تاریکی تو…...
رشکم آید که کسی سیر ،نگه در تو کند...........
حالم از شرح غمت....... افسانه ایست..........
در عشق دو چیز است که پایانش نیستاول سر زلف یار و اخر شب ماست...
من خَراب توام وچشم تو بیمار من است......
کزهر چهدر خیالمن آمدنکوتری......
کسی بایداین عشق را از وسط نصف کندو نیمه یِ دیگرش رادر دلِ تو بکارد !تنهایی نمیشود از پسِ تنهایی برآمد...
درست می گویند پاها قلب دوم اندمن همه جا دنبال توام ...........
شیفتگی آن است که چشمان زنی را دوست بدارید بی آنکه رنگ آن را به یاد آورید....
غم مرا به غم دیگران قیاس مکن !که من نشانه ی های بیقیاس شدم.....
شعر را در روز نتوان آنچنان زیبا سرودشاعران شبها قلم هاشان قیامت میکند! ...
لحظه لمس نگاهت ... مست_و_ویران_میشوم...
دوستت دارمو تاوانِ آن هرچه باشد ،باشد ......
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام؟لطیف و دورگریزی،مگر خیال منی؟...
نمی خواهم نگرانت کنم اما .... نداشتنت را بلد شده ام ......
-متنفرم از روزهایی که خودم هم نمی دانم دردم چیست.........
خواهم ز خدای خویش، کنجی که در آنمن باشم و آن کسی که من میخواهم...
به تو فکر می کنم!مثل خدا به کافر خویش......
در نبودت خوب خیاطی شدم ........صبح تا شب ، چشم می دوزم به در ............
ماییم و سینهای که بُوَد آشیانِ آهماییم و دیدهای که بُوَد آشنای اشک......
میروم و نمیرود از سرِ من هوایِ توداده فلک سزایِ منتا چه بُود سزایِ تو ؟!...
وادی عشق بسی دور و دراز استولیطی شودجاده ی صد سالهبه آهی گاهی .....
میخواهم با توبرقصَمنگفتیخیالَت رقص میداند؟...
گاهی آدمی دلشفقط یک دوستت دارم میخواهد که نَمیرد ...!...
جانا، ز عشق رویت جانم رسید بر لبتا کی ز آرزویت بیچاره زار باشد؟...
-آخرین برگ سفرنامه باراناین است ؛که زمین چرکین است…...
عطرِ تو دارد این هواسر به هوا ترینمنم ......
ای عشق ای عشق!رنگ آشنایتپیدا نیست......
ای داد از این دوری و از عشق تو بی داد ......
و عمق عشقهیچ وقت فهمیده نمی شودمگر در زمان فراق...
چه باید کردوقتی سرنوشتخیلی پُر زور تَراز منو امثال من است ...!!...
جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم تراور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا...
آسمان فرصت پرواز بلندیست ولی...قصه این است چه اندازه کبوتر باشی...
یکى بیاید و نسلِ ما را تکان دهد...ما نسلِ دوست داشتنهاى ته نشین شده ایم...
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهرهیچ کس، هیچ کس اینجابه تو مانند نشد...
یک زن هرگز نمی رود ...تنها از آنچه که هست دست می کشد…!...
به شانه های غمم تکیه کن میان اشک.که گریه می فهمد ؛مردهای تنها را...
گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوزبا اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم...
کجا بجز کنار من به عشقانقدر نزدیکی ؟...
حرفها را به کوه میگفتم ... از موم نرمتر میشد...
باید رفت !و این لغت رفتنچقدر سخت است......
نه نام کس به زبانم، نه در دلم هوسیز زندگیم همین بس که می کشم نفسی ...
پاییز بی تو قشنگ نیستوقتی مهرت نباشد که مرا گرم کنداین مهر فقطمرا می لرزاند !...