پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
و ناگهان در نبودن هاهیچ تسلایی نمى بینینه پیراهنى فراموش شده، آویخته در کمدنه یک کتابِ نیمه باز، کنار تختنه آن چمدان کهنه زیر پله هانه چروک پرده اینه قلم و دفترى افتاده زیر مبل سبزنه بوى عطرینه خطینه شعرینه خاطره اینه حتى عکسیکدام عکس تسکینت می دهد،وقتى کسی دیگر در آن نمی خندد؟...
ما از آن ها که تسلّایشان می دادیمغمگین تر بودیم…...
این حجم از فاجعه و اندوه !.... چه تسلیتی ؟ چه تسلایی ؟!...
گفتم که آسمان کمرش زیرِ غم، خَم استگفتی صدای گریه این ابر مبهم استگفتم هوای بارشِ باران نداشتمگفتی ببار؛ گریه تَسَلّای آدم استگفتم پرنده شوق فرود آمدن نداشتدر مه فرو نشسته و تصویر، دَرهم استپرواز آخرین قدمش بود بر دِناآغاز قصه خوب، ولی آخرش غم استگفتم نگاه منتظران خیره مانده استتنها تکان صورتشان اشکِ نم نم است گفتی بگو به صاحب این داغ، تسلیتگفتم که جانگدازی این واژهها کم استآه ای قلم! چگونه بگویم؟ نمیشودزخ...
دلبر جانتو تنها تسلای منی...