آنکه عشقش به نفس باده دهد باز تویی
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود
از همه سوی جهان جلوه ی او می بینم
بیرون نشود عشق توام تا اَبد از دل
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
کدام نشانه دویده است از تو در تن من که ذره های وجودم تو را که می بینند به رقص در می آیند سرود می خوانند
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان
پیش چشمان همه از خویش یَلی ساخته ام پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام
ای کاش می شد یک بار تنها همین یک بار تکرار می شدی تکرار
مهتاب تویی ! برکه_منم_! فاصله_را_باش_... دیدار_تو_هر_شب شده_با_حسرت و_ای_کاش_!
پیشانی ات را به پیشانی ام بچسبان و در چشم هایم خیره شو خسته ام از سکوت این بار می خواهم دوست داشتن را روی لب هایت فریاد بکشم
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
بیا در آغوشم بفهمند دنیا دست کیست
ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن
به شوق دیدار رخت به هر طرف من می روم گر سوی مرگم خوانی ام با ساز و دف من می روم
صبح یعنی که به یک بوسه مرا مست کنی تا به شب پیش خودت یکسره پابست کنی
صبح یعنی من دیوانه در آغوش تو بیدار شوم تو بخندی به من و میخ همین خنده ی کشدار شوم
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
دیشب به خواب شیرین نوشین لبش مکیدم در عمر خود همین بود خواب خوشی که دیدم
ای که گفتی بی قراری های من بازیگری ست بی قرارم کرده ای .... اما دلت با دیگری ست
صدایت که کردم جانم گفتی ماندهام با این صد سالی که به عمرم اضافه شد چه کنم...!
ای رفته ز دل راست بگو بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سویم
من در خیال خویش خواب خوب می بینم تو می آیی و از باغ تنت صد بوسه می چینم