می تپد قلبم و با هر تپشی قصه ی عشق تو را می گوید
دلم را به کجای این شهر مشغول کنم که نگیرد بهانه ی تو را ...
زندگی نیست بجز عشق بجز حرف محبت به کَسی وَر نه هر خار و خسی زندگی کرده بسی
زندگی چیست ؟ به جز لحظه ی خندیدن تو
من از قیدت نمی خواهم رهایی
خیمه بزن بر قلب من صاحب این خانه تویی
تو بهانه زیبا برای تکرار نفس کشیدن هر روز منی
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من
در دلم آرزوی آمدنت می میرد رفته ای اینک ، اما آیا باز می گردی ؟ چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد
نگاهت میزند آتش تمام خرمن غم را
من بیماری نادری دارم تو را ندارم
بگسلم از خویش و از تو نگسلم عهد عاشقان مگر شکستنی است؟
آرامش شبهای من آغوش پر احساس توست
چه کرده ای تو با دلم ؟ که ناز تو نیاز ماست
دور از تو گاهی برای خنده دلم تنگ می شود گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
گفتا که دهم کام دلت روزی و بسیار ماه آمد و سال و آمد و آن روز نیامد
با جان و دل میخواهمت با جان و دل میخواهی ام ؟
غیر از تو به خاطر اندرم نیست
در بسته ام شب است تاریک همچو گور با آنکه دور از او نه چنانم او از من است دور خاموش میگذارم من با شبی چنین هر لحظه ای چراغ تا در رهم نگیرد جز او کسی سراغ
از همه هستی تو جدا در گوشه ای از جان و دل و یاد منی
زندگی را بگذار هر سازی می خواهد بزند من تنها به آهنگ کلام تو می رقصم وقتی که می گویی دوستت دارم
من به بلندای خیال خواهم رفت و در آغوش زمان خواهم خفت و به گوش جهان خواهم گفت که تو را دوست می دارم
او عاشق دیگری و من عاشق او ای دل پروانه صفت سوخته ای سوخته ای
هرگز از یاد نبردم من مدهوش تو را من نه آنم که توان کرد فراموش تو را