گفتی که به وصلم برسی زود مخور غم آری برسم گر ز غمت زنده بمانم
دستت را به من بده تا به همه بگویم دنیا در دستان من است
صدایت که کردم جانم گفتی ماندهام با این صد سالی که به عمرم اضافه شد چه کنم...!
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم
مونس و غمگسار من بی تو به سر نمی شود
آنکه منظور دیده ی دل ماست نتوان گفت شمس یا قمرست
چترها را باید بست زیر باران باید رفت فکر را،خاطره را،زیر باران باید برد عشق را زیر باران باید جست
نمی خواهم بمیرم،با که باید گفت ؟ در کنار تو من این دنیای فانی را هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم
روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری
زمین باران را صدا می زند من ، تو را
جرعه جرعه می کشم تو را به کام خویش تا که پر شود تمام من ز جان تو
آه آری این منم اما چه سود او که در من بود دیگر نیست،نیست
چون مات توام دگر چه بازم
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند کز شوق توأم دیده چه شب می گذراند
پنداشتی چون تو بگسستم دیگر مرا خیال تو در سر نیست؟ اما چه گویمت جز این آتش بر جان من شراره ی دیگر نیست
این چه کاریست که دادی گل نازم دستم اینکه با یاد تو گر آب خورم هم مستم بیخیال غم عالم نده بد ره به دلت تو چه باشی چه نباشی عسلم، من هستم
تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی چه ساده داشت مرا هم بلند قامت می کرد
کدام نشانه دویده است از تو در تن من که ذره های وجودم تو را که می بینند به رقص می آیند سرود میخوانند
سر خوش هستم من اگر با من بمانی تا ابد گر نمانی وای من از طعنه ی بیگانه ها
هم دردی و هم دوای دردی
هر بار آیم سوی تو تا آشنا گردی به من هر بار از بار دگر بیگانه تر بینم تو را
مهر از تو توان برید هیهات اول دل برده باز پس ده
به خوابم گر نمی آیی مرا بی خواب خوابم کن
جای خلوتی می خواهم و صدای تو را که دائم بگوید دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم و من آرام بمیرم