در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم...
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست...
خوش است عمر، دریغا که جاودانی نیست
پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست...
هر روز در خیال خودم با تو بوده ام
خوشحال هستم از تَوَهُّم با تو بودنم...
تو خودت حرمت عشقی به دل خزان عاشق
خوش بحال منِ مجنون که دلم را به تو دادم...
ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی
چون فاصله بیت بود فاصله ما...
چون گره بگشایی از مو، شام گردد صبح ها
پرده چون بگشایی از رو، صبح گردد شام ها...
کدام دیده بد در کمین این باغ است
که بی نسیم، گل از شاخسار می ریزد...
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آنکس که یک دل شاد کرد...
بس که بد می گذرد زندگی اهل جهان
مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند...
کاسه شعر ِمن از دست تو افتادو شکست …!
عاشقان ، فرصتِ خوبیست ، غزل جمع کنید...
زنده ام،هرچه زدی تیغه به شریان نرسید
خیز بردار ببینم خطری هم داری؟...
غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا میکند
شیر دوراندیش با آهو مدارا میکند...
رفتنی می رود و مرده فراموش شود
زنده آنست که در خاطره ها می ماند...
این همسفران،پشت به مقصود،روانند
شاید که بمانم،قدمی پیش تر افتم!...
سیر گلشن کردی و گل،غنچه شد بار دگر
بس که از شرم جمالت،دست پیش رو گرفت...
ما ز آغاز و ز انجام جهان ، بی خبریم
اول و آخر این کهنه کتاب،افتاده است...
باشد نشان پختگی،افتادگی،کلیم
آن میوه نارسست که بر دار مانده است...
بعد عمری که به خواب منِ بیدل آمد
گریه آبی به رخم ریخت که بیدار شدم...
تا ز دل آهی کشیدم ،جمله دلها در گرفت
باد بود،از آتش یک خانه ،چندین خانه سوخت...
روشندلان،فریفته ی رنگ و بو ،نیند
آئینه،دل به هیچ جمالی نبسته است...
مجنون به ریگ بادیه غم های خود شمرد
یاد زمانه ای که غم دل حساب داشت...
آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش
در خزان هر برگ چندین رنگ پیدا می کند...
با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر ؟ نه!...
زعیب خویش هنر نیست چشم پوشیدن
که پرده پوشی عیب کسان هنر باشد...
با اهل وفا و هنر افزون شود و کم
مهر تو و بیمهری گردون نه و هرگز...
گفتی: بگوی عاشق و بیمار کیستی
من عاشق توام تو بگو یار کیستی؟...
بلای عشق را جز عاشق شیدا نمی داند
به دریا رفته می داند مصیبت های توفان را...
سنگ را در ناله می آرد وداع دوستان
بیستون فریادها در ماتم فرهاد کرد...
نه چاره ای که دل از دوستی اش برگیرم
نه حیله ای که توانمش باز راه آورد...
ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا
در رخ مه کجا بود این کر و فر و کبریا...