پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حال دل پرسیدی و گفتم که خوبم بارها خوبم اما خوب ویرانم،نفهمیدی مرا...
جنس من از آهن و از سنگ نیست / من دلم تنگ است و یار دلتنگ نیستحال دل از من نمیپرسی چرا / حال پرسیدن که دیگر ننگ نیست . . ....
تا دلی آتش نگیرد ، حرف جانسوزی نگوید حال ما خواهی اگر ، در گفته ما جستجو کن...
حال دلم بدون تو مثل کشتیه که وسط اقیانوس سوراخ میشه...
عاقبت حال دلم را به لبان عسل گونه اش میگویم با این بوسه یا به عشق می رسم یا میمیرم...
از دلم دل برده ای و از دلت دل می برمتو شدی عاشق ولی من باز هم عاشق ترماز دلم پرسیده ام حال دلم را بعد از آنگفت هر شب دلبری دارم کنار دلبرمعادتم این بوده بعد از سختی هر روز و شبخستگی از تن به لبخند تو در می آورمسوختم در آتش عشقی تماشایی ببینروی دستم مانده تنها مشتی از خاکسترمزندگی بالا و پایین دارد اما بی گماننیست غیر از خوبیت ای مهربان در باورمفصل پائیز است و شبهای بلند عاشقیدوست دارم ماه خود را بی ستاره بنگرمچ...
حال دلم خوب نیست...منم و یک فنجان چای تکیه داده ام ...به پشتیِ قدیمیِ قرمز اتاق...چند بیتی شعر سروده اماز برق چشمانش...از سکوت پر از رضایتش...صدای کلاغ های سرگردانبر فراز آسمان خانهخبر از اتفاق غریبی می داد.اتفاق افتاد...آن هم چه افتادنی...همسفر در راه ماند...من ماندم و هزاران راه نرفته..... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
زیبایی این حال دلم را تقسیم میکنم با حال دلت زیبایی این حال خراب رازیبایی این چشمان اشکی رازیبایی این حال و احوال عاشقی رازیبایی این وآن را چه بگویم چه نگویم تقسیم میکنم حال دلم را...
از حال دلم بی خبریاماهر لحظه به یاد تو گرفتار منم......
آشفته تر از موی تو این حال دل ماست......