جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
منم آن چایِ خوش رنگ روی فنجان حلقه دستان تُ ..کز دهانِ تو بیوفتادُ ، درون سرد شدم .. منم آن تلخ شده ، رانده شده ..منم آن تیرِ و تاریک شُده ..تویے آن دلبرِ چایی به دست ..تویے آن غرق شده ، در قفسِ افکارت تا ابد بند شده ..منم آن مویِ سپید ،لابه لایِ خوشهِ های گندمت ..تویی آن داس بدست ،در کمینِ من .. در کمینِ گندمُ نوری عَبَث ....
دکفتمداره مره آسمانه جانتا کمر روتافتادم/با*داره به تنِ آسمان/تا کمر در گِل....*داره : نوعی داس برای دروی برنج...
میخواهم تکان بخورم اما نمی توانم انگار که بدنم احساسندارد...بوی گسِ خاک تا مغز و استخوانم رفتهتلاش می کنم تا به یاد بیاورم کجایم که به ناگه حرکت جانوری را روی پوست صورتم احساس می کنم می ترسم و میخواهم فریاد کنم و پرتابش کنم اما صدا در گلویم نیست و دستانم توانِ بلند شدن ندارندجانور بالاتر می آید و من ترسم فزون تر می شودبالاخره به یاد می آورممردی با وسیله ای در دستبه سمتم هجوم می آوردداس است یا تبر را نمی دانماما تیز استخیلی تیز...