گلویم را صاف می کنم تا به خودم نشان دهم همه چیز عادی است، شبیه آن دختربچه که در هیروشیما پیدایش کردند، همه چیز مرده بود و او برای عروسکش آواز می خواند.
زیبایی ات چند دختربچه روستایی ست که دست در دست هم گرد ترانه ای کوردی می رقصند ...
بچه که بودم دلم می خواست زن یک قناد بشوم. بزرگتر که شدم دلم می خواست فقط عروس بشوم. یعنی آن لباس پف دار سفید را بپوشم با یک دسته گل بزرگ، اما بعدش شوهرداری نکنم. بزرگ تر از آن هم که شدم دلم می خواست با یک کت و...
هر چقدر ظاهرم قوی نشان دهد درونم دختربچه ایست که شکننده است ضعیف است روزی چند بار از درون فرو میریزد منتظر است منتظر تو میشنوی؟
با زبان گفتم نیا! اما دلم فریاد زد: پشتِ در چشم انتظارم مثلِ دختربچه ها!