پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دختری در منهر روز صبح؛به وقتِ معاشقه ی شبنم و سبزه هامیوه ی زندگی را در بند بند وجودش به بار می نشاند.چترش را در ایستگاه جا می گذارد تا صورتش با آبِ باران شسته شود...و بی توجه به نگاهِ مسافران؛به وسعتِ خیالش بر گونه ی معشوقه اش بوسه می زند.در من دختریست کههر روز محبت را نذر خنده ها می کند ودر پیاله هایی؛ به خانه ی قلب های قومش هدیه می کند.دختری در منهم سوی پرستوها بال می گشاید تابه قاره ی عدالت کوچ کندو مثل همیشه فرام...
ما دختر شدیم تا طره طره شب را به دستان قدرتمند معشوق بکشانیم...دختر شدیم تا چین چین دامنمان امن ترین جای دنیا باشد برای سری که پر از دردسر است...دختر شدیم تا سمبل زیبایی و احساس سمبل رقص و طراوت،و پر از شور و اشتیاق برای عاشق بودن باشیم.صورتی ترین احساسات دنیا از آن ماستاصلا بهار آغاز نمی شود مگر آن روزی که دختری جلوی آینه لب هایش را همرنگ توت فرنگی کندیا زیر درختانی که به عشق آذین بسته شده اندشکوفه های...
چشم به راهم...چشم به راهِ چه چیزی؟دختریکه گل برایم می آورد !و حرف های شیرین ...دختری که من را می بیند و می فهمدبا من حرف می زند...و به من گوش می دهد...دختری که برایم گریه می کند !و من دلم برایش می سوزد ودوستش دارم .......