فرقی نمی کند کدام لبه ی چاقو تیزتر است یا کدام مایع مشتعل تر زنی که نگاهش را از سوختن کبریت برنمی دارد سوخته است زنی که روی چاقو مکث می کند رگش را بریده است و او که با چمدانش خلوت می کند رفته است...
آسمان رانهای خونی اش را باز می کند. ابرها می روند چکه کنان به سمت غروب... پخش می شود روی سطح افق، لکه ای بزرگ کوه ها سیاه می شوند زنی، پشت قله ها ته کشیده است... .
من زنی را دیدم نور در هاون میکوفت ظهر در سفرهٔ آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسهٔ داغ محبّت بود ...