ܥ ܝ وܔ ܩܝ̇ߺ، یܭ ߊ وܢܚࡅ߳!
ساجده حسینی...
فارغ از زشتی جهان
ما جهان زیبای خویش را می سازیم...
اگه خودمون رو تو موقعیتای آدما تصور کنیم
شاید هیچوقت هم دیگه رو قضاوت نکنیم...
تمام عالمم که کنارت باشن
ولی اونی که باید باشه، نباشه
بازم احساس تنهایی می کنی...
یه طوری زندگی کن
که واسه اطرافیانت دیگه تکرار نشی
نه که تکراری بشی...
صبح می خندی،
ظهر گریه می کنی و
شب می میری .
و اینگونه زندگی پایان می یابد......
یه چیزی بگم شاید باورت نشه
اما من دیگه نمی خوام زنده بمونم......
من آن روزی تمام شدم
که تو برایم تمام شدی......
طعم زندگی را آن هنگام چشیدم
که چشم هایت به من لبخند زد......
تو زندانی گیر کردم و دست و پا میزنم برای فرار...
اما کسی کمکم نمی کنه.
چرا کسی کمکم نمی کنه؟...
ای غم سراغ من نیا
که من تاب ماندن ندارم...
احساس می کنم لحضه ها هزار بار تکرار می شوند و من خسته تر از دیروز......
وقتی یه نفر حتی بیشتر از خودت دوستش داری؛ اگه این عشق نیست پس اسمش چیه؟...
غمی در سینه دارم
که با هیچ نگویم
عشقی در سر دارم
کز این راز نگویم...
من آن زمان درد دل نگرانی را فهمیدم که عاشق شدم......
انقدر آشوبم که هیچ چیز هیچ کس مرا نخواهد فهمید...
می دونستی اگه عشقت رو فریاد بزنم؛ گوش عالم رو کر می کنه؟!...
وقتی بهت نگاه می کنم، حس می کنم چقدر خوشبختم که خدا نگاه کردن به چشم هات رو، قسمت من کرد!...
دوستت دارم!
اما نپرس 《چقدر!؟》
آخه مگه عشق حد و اندازه داره؟!...
یه آدم مگه چقدر می تونه خواستی باشه؛ که تو هستی؟!...
عشق یعنی از بین میلیون ها آدم، تو فقط برای یه نفر بمیری؛ مثل تو...!...
گاهی دلم می گیره؛ از آدم هایی که دلم براشون تنگ میشه!...
من تو را حرف می زنم، می نویسم، می خوانم
من تو را نفس می کشم.
من در درون تو زندگی می کنم...
رخسار خندان تو غوغایی در دل کهکشان های وجودم بر پا می کند...