متن راز دل
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات راز دل
در میان عطر شکوفههای گیلاس، نامت را زمزمه میکنم،
باد میداند راز دل مرا،
و هر بار که میوزد،
پرندهای میشوم که به سوی تو پرواز میکند...
ساناز ابراهیمی فرد
ســـوگند که یـــار مـهربان ما را بس
یک جـــرعه ز جام ارغوان ما را بس
فــارغ ز همـــه بـــود و نـــبـود عالم
در هر دو جـهان عزیز جان ما را بس
"قاصدک"
قاصدکی که از دامنِ باد گریخت،
رازِ دلش را به هیچ خاکی نگفت،
بر گردابِ سرنوشت چرخید،
تا شاید دستی، سرنوشتش را از هوا بگیرد...
در گوشِ شب نجوا کرد:
«سرنوشت من وزشی بیقرار است،
نه آغاز میشناسم،
نه پایانی که در آغوشش آرام گیرم.»
و باد، تنها شاهدِ...
خـوشا همراز دل من باشم و بس
همیـشه سـاز دل من باشم و بس
چو بلبل نغمه خوان گردم اگر که
تو را طـــناز دل من باشــم و بس
تکیه بر او بکن!
اوست تنها یار؛
که میداند،
و میخواند؛
ناگفته از طرز نگاهت،
رازهای مگوی دلت را...
مگر دلتنگی از نام او آغاز میشود
که جان به گریه میرسد و راز میشود
شب از فراق او دل آسمان ترک برداشت
قلم شکست و گیتار سکوت، ساز میشود
دعا که میکنم، غمم پایان نمیرسد ز او
خاطرات دور است و دل، پر آواز میشود
دوباره بی او باغ...
انگار میزدم رهِ دنیا به پای دل
میرفتم از زمین، سوی ماورای دل
هر سو دویدم و زِ خودم دور میشدم
گم بودم و پر از غمِ بیمنتهـای دل
اما عجب، مسیرِ جهان سادهتر نبود
جز گردِ سجاده، همین کُنجِ جای دل
هر بار بازگشتم و دیدم به روشنی
آن...
گفتمش رحمی کن او، خندید و رفت
گفت دل، رازِ مگو... خندید و رفت
مویه کردم، مو به مو؛ خندید و رفت
لحظه لحظه؛ کو به کو، خندید و رفت
حسّ من، میگفت: «او»... خندید و رفت
چشمِ من، در جستجو... خندید و رفت
میگن به تو فکر نکنم، ازت دور بشم،
دست بکشم و بیخیالت بشم.
اما اصلاً نمیدونن که جونم به تو وصله،
تو برای من همهچیزی، خانواده منی ، دارایی منی.
نمیدونن که خندههات چقدر قشنگه،
چشمهات ندیدن وقتی بهم نگاه میکنی
اون برق توی نگاهت رو ندیدن
این مردم هیچچیزی...
یکی باید بیاید تا بفهمد،
پیامِ شعرِ احساسِ دلم را...
در خلوت شب، نفس ز خود بیخبر است
تنها دل من، به یاد او باخبر است
در سینهام آتشیست پنهان ز جهان
کز زمزمهاش، سکوت رب شعلهور است
مسجد همه جا، ولی خدا در دل من
گوشهنشینِ قلب سحر است
با من سخنی نگفت جز با نگهاش
آری، سخنش نگاهِ...
فنجان قلبِ من پر از: مهر است؛
وقتی که صبح آغاز میگردد؛
جامِ وجودم، جاری از: «احساس»
با مهر، غرقِ راز میگردد...
بنا نبود که لب وا کنم، یقین دارم
به لطف تو دلِ من تشنه ی سخن شده است
باید که راه خانهی ما را بلد باشی
آیین و رسم دلبریها را بلد باشی
پیراهن عشق و جنون را پاره کن یک شب
خوب است حاشا چون زلیخا را بلد باشی
از گرم و سرد زندگی راه گریزی نیست
باید که این گرما و سرما را بلد باشی
دنیا...
شب شکست آینه در چشم مهتاب امشب
میچکد خون غزل از ریشه مضراب امشب
پنجهی پیچک پاییز به تاراج گل است
میرود قافلهی عمر به شتاب امشب
تار مویی است میان من و دیوانگیام
میکشد سلسله را شیفته در تاب امشب
صد هزاران گره از زلف پریشان باز است
میشود...
شب که مهتاب از افق جوشان برآید بیقرار
موج دریا همچو من طوفان برآید بیقرار
گر به گلشن بگذری ای سرو ناز باغ عشق
از دل هر غنچه صد آرمان برآید بیقرار
آتش عشقت چنان در سینهام افروخته
کز نفسهایم شرر سوزان برآید بیقرار
چشم مستت راز دل را فاش...
در دل شب، سایهها پرنور میسازد مرا
سوز سرد سینهام مستور میسازد مرا
چون نسیمی بر فراز باغ خاموش و خموش
نغمهی باد سحر مسحور میسازد مرا
چشم دریا، موجها در سینهام میافکند
اشک نیلوفر در آب معمور میسازد مرا
در خزان، برگ زردی در غروب افتادهام
باد پاییزی مرا...
از سکوت شب ، به غزل دل سپرده ام
رازِدل درسینه پنهان کن مگو حتی به دوست
محرم تو هیچ کس جز، سینه ی غمبار نیست
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
رازدل، درسینه پنهان کن مگو حتی به دوست
محرم تو هیچ کس جز،سینه ی غمبار نیست
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
تجربه ثابت کرده است،
که با هر آدمی راز دل نگویید.
آدم های احمق، نشانه ی ظاهری ندارند...!
✍ساجده حسینی