سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
مرا ببوساگر از مرگ می ترسی.می رسد روزی که بین من و تومرگ خوابیده باشدناگهان ببینی چقدر مرا نبوسیده ای!........
زندگى را باید از مادرم مى آموختمکه روزى هزار بار مى میرد و هنوزاز همه زنده تر استآن قدرکه با چشم هایشهر روزمرا به دنیا مى آورد...
گفتی می افتی عاقبت ، اما نمی افتم از بال و پر شاید ، ولی از پا نمی افتممن آخرین برگم که امّید خودم هستم درگیر پاییزِ توام ، اما نمی افتم...
رفته بودیسالها و برف روی زندگیام نشسته بود...امروز آمدیبا چمدانی که گلها و گنجشکها را برده بودروبهرویم نشستیلبخند زدیو آنهمه سال برف میان قلبم آب شد....
با دهانی پر از بوسهچگونه بگویم سلام؟با چشم هایی پر از بوسهچگونه نگاهت کنم؟کمکم کن!خیلی طبیعی رو به رویت بایستمبه هم سلام کنیم و بگذریم...
با دهانى پر از بوسهچگونه بگویم “سلام”با چشم هایی پر از بوسه چگونه نگاهت کنمکمکم کنخیلی طبیعی رو به رویت بایستمبه هم سلام کنیمو بگذریم......