مرا ببوس اگر از مرگ می ترسی. می رسد روزی که بین من و تو مرگ خوابیده باشد ناگهان ببینی چقدر مرا نبوسیده ای!.....
زندگى را باید از مادرم مى آموختم که روزى هزار بار مى میرد و هنوز از همه زنده تر است آن قدر که با چشم هایش هر روز مرا به دنیا مى آورد
گفتی می افتی عاقبت ، اما نمی افتم از بال و پر شاید ، ولی از پا نمی افتم من آخرین برگم که امّید خودم هستم درگیر پاییزِ توام ، اما نمی افتم
رفته بودی سالها و برف روی زندگیام نشسته بود... امروز آمدی با چمدانی که گلها و گنجشکها را برده بود روبهرویم نشستی لبخند زدی و آنهمه سال برف میان قلبم آب شد.
با دهانی پر از بوسه چگونه بگویم سلام؟ با چشم هایی پر از بوسه چگونه نگاهت کنم؟ کمکم کن! خیلی طبیعی رو به رویت بایستم به هم سلام کنیم و بگذریم
با دهانى پر از بوسه چگونه بگویم “سلام” با چشم هایی پر از بوسه چگونه نگاهت کنم کمکم کن خیلی طبیعی رو به رویت بایستم به هم سلام کنیم و بگذریم...