پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ابریست قلبم، ایست کن، چتری به چشمم نیستسنگِ مزارم را فقط گاهی نگاهی کن ...آرمان پرناک...
در من زنی ، آرام و پرتکرار می میردنعش خودش را با دو دست خویش میگیرداز وحشت فریاد های بی امان مردسر را بغل میگیرد از حجم نفیر و درداز طعنه هایش میشود لحظه به لحظه آبشد زندگی در چشمِ او ، مانند یک مردابخسته شده از بی کسی در قلب این سرداببیهوده دست و پا زند در قعر این گردابکز می کند یک گوشه و ، پلکش ورم دارددائم دو چشمان تَرش ، خوناب غم دارداو با در و دیوار خانه ، حرف ها دارداما ندارد فرصتی ، باید که ...
بر سنگ مزارم بنشین شعر بیفروزمن می شنوم گرچه به قلبم ضربان نیست...