در شبِ جان، خیالِ یار، رقصان شده پدیدار
چون روحِ مهتابی روان، در بیشهای اسرار
ز اعماقِ تاریکی، نوری چنین درخشان
گویی که سرّی کهنه فاش گشته است این بار
نه سایه، نه تن، نه رنگ، لطیفتر ز پندار
در پردههای نازکی، حقیقت گشته دیدار
ز ذراتِ هوا بین، جرقههایی...