متن اشعار غزل قدیمی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار غزل قدیمی
پاییز رسید و رنگ غم بر دل ریخت
برگ از درخت، قصهی تنهایی نوشت
ابریست هوا و کوچهها خاموشاند
باران به شبِ خسته، دلآسوده گریخت
پاییز رسید و ناله در جان نشست
هر شاخه چو درویش، ردای زرد به دست
در خونِ غروب، رازِ خلوت هویداست
جان، مست فنا شد و به بیکران آراست
پاییز رسید و بادهی رنگ به جام
هر برگ فتاد و کرد با باد سلام
زان نغمهی غم، دل به شور افتاده است
چون بلبل مستم در هوای آن مقام
پاییز رسید و پرده بر باغ فکند
هر برگ چو رازی به رهِ باد بَرَند
زان رنگ و غبار، دل به حیرت شکفت
کز مرگ، بهاری دگر آغاز کنند
چون پاییز شد، برگ زرد در خاک غلتید
خشخشِ خزان به گوشِ شبِ سکوت پیچید
چتر افکندی بر سر، ز باران مست در حریم
عشق، نهان به بوی خیس، در دل ما دمید
شکفت ز هجران، گلِ لبهای بیصدا
هر قطره باران قصهی شوق ما گفت و شنید
در خلوتِ...
تابستان برفت و جانم از او جدا شد
پاییز رسید و غم چو موج بلا شد
ای دوست، دلم ز فراق تو تنگ گشت
در آینهی اشک، رخسارم هویدا شد
تابستان برفت و دل به شوق تو ماند
پاییز رسید و اشک، بر رخ دواند
ای یار، دلم به یاد رویت تنگ است
چون برگ خزانی که ز شاخ، جدا بماند
در شبِ حیرت، پردهٔ اسرار برون آمد ز نور،
چون تجلّیِ بیکران، بر دَمِ تاریکِ دور.
پیکری یا سایهای؟ یا نَفَسِ بیجسمِ عشق؟
کز دلِ ظلمت شکفت، چون سُرودی در حضور.
هر درختی گشت محراب، و هر ستاره شمعِ راز،
چون فرشته بر زمین، گام نهاد از بحرِ شور.
زان...
در شبِ جان، خیالِ یار، رقصان شده پدیدار
چون روحِ مهتابی روان، در بیشهای اسرار
ز اعماقِ تاریکی، نوری چنین درخشان
گویی که سرّی کهنه فاش گشته است این بار
نه سایه، نه تن، نه رنگ، لطیفتر ز پندار
در پردههای نازکی، حقیقت گشته دیدار
ز ذراتِ هوا بین، جرقههایی...
اگر که پولادِ سخت و سنگِ سترگ
ز چرخِ ایام در امان نمانَد،
چه پایدار بُوَد ظرافتِ گلی
که از مشتی خاکِ ترکخورده برآید؟
زمین، که درشِ نازنین نمیپذیرد،
نه مهر به زیبایی دارد، نه رحم به ناز،
چگونه بدین شکوفهٔ بیپناه
اجازهٔ نفس کشیدن دهد در زوالِ راز؟
نه...