سر بی تاب که در حسرت آن شانه توست دل به هر کوه و بیابان زده، دیوانه توست گذرت بر سر هر شهر و دیاری خورده مردمش مست و خودش بی خود و ویرانه توست نه که طوفان، نه که سیلاب و بلایا باشی این خرابیِ همان چشم چو مستانه...