از ضعف به هر جا که نشستیم وطن شد
وز گریه به هر سو که گذشتیم چمن شد
جان دگرم بخش که آن جان که تو دادی
چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد
پیراهنی از تار وفا دوخته بودم
چون تاب جفای تو نیاورد کفن شد...
فرق خرمهره و گوهر تو نفهمیدی چیست؟!
جنس پاخورده ی بازار خریدی، بـــــــه درک
این مسلمانان مرا کشتند گو کافر کجاست
جانمازم را نمیخواهم بگو ساغر کجاست
کار من از مهر و سجاده به میخانه رسید
خون من خوردند این مردم بگو داور کجاست
خضر با این عمر پا سابید و کامم تلخ کرد
راه تا میخانه کوتاه است اسکندر کجاست
اهل دل یا...
آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست
حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست
خنده بر لب میزنم
تا کس نداند راز من
ورنه ایندنیا که ما دیدیم،
خندیدن نداشت...
نمیگردد دلِ آگاه، شاد از عشرتِ دنیا
در این ماتمسرا یا طفل یا دیوانه میخندد
منِ افسون شده، لیلا همه دنیای من است
شمع و صهبا و دو دنیا همه لیلای من است
گرچه در دفتر تقدیر و قضا مجنونم
هر که عاقل شده جویندهی جا پای من است
قیس و فرهاد کجا و منِ شوریده کجا
قیس با چوب شکسته کفِ دریای من است...
آدمی تا بار مردم را در اینجا برنداشت
کاسهای از آب کوثر هم در آنجا برنداشت
اهل دل کو تا که دریا جای صحرا پس دهد
هیچکس مصراع سرگردان من را برنداشت
مو و دندان ریخت، تن فرسود، قامت شد کمان
قلب بیصاحب سر از آمال دنیا برنداشت
بارها این...
فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست
شـاعـر تــــــــــویـی....
مـن فقـط قافیه ے چشمانت را ....؛
با غرورِ نگاهت ردیف
میـــــڪنم ....!
واژگونی آن نیست که زمین زیرورو شود و پستیها جای بلندیها را بگیرد
بلکه آن است که سفلگان به سروری رسند.
#نفثة_المصدور
صفحات 80 و 278
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
دست عاشق را گلم پروای مشتی خار نیست
برگِ نرمت خونِ من را ناجوانمردانه ریخت
لب خاموش نمودار دلِ پر سخن است
تویی به جای همه، هیچکس به جای تو نیست
لیزا: جورج! من میدانم که اربابت سختگیر است اما تو را به خدا صبر داشته باش.
جورج: اربابم؟ کی او را ارباب من کرده؟ من همانقدر انسانم که اوست.
لیزا با لحنی ماتم زده: من همیشه فکر میکردم که باید از ارباب و زن اربابم اطاعت کنم وگرنه مسیحی نیستم.
بخت من از کودکی بیسرپرستی بودن است
سرو صحرا، گرچه تنها، بهتر از خس بودن است
نیست عیبی در جهان گَر پاکبین باشد کسی
بر من ببخش، گاه چنان دوست دارمت
کز یاد میبرم که مرا بردهای ز یاد
مشرکی را دل شکسته دید ابراهیم من /
عهد برهم زد، تبر انداخت، یک بتخانه ساخت
عشق و سوزش، عقل میسوزاند و کارش را تمام
بار را دل بُرد و بر تاریخ ما افسانه ریخت
در عشق بازی دلم گل پایِ هر دیوانه ریخت
تا که او هم گویِ آتش را بر این گلخانه ریخت
آن شرابی را که من با صبر، کهنه ساختم
چشمِ یک حورینما، امروز در پیمانه ریخت
احتمالا بازهم مغبونِ عشقی دیگرم
#ماه_من شب زلفِ خود را باز و بر ویرانه...
سلام من برسان ای نسیم باد صبا
بدان دیار که آنجا مقام یار مَنَست
نیازمندی من عرضه دِه به حضرتِ یار
چنانکه لایق این عهد استوار مَنست
و گر ملول نگردد بگویش آهسته
که در فراقِ رُخَت، زیستن نه کار منست