سلام من برسان ای نسیم باد صبا
بدان دیار که آنجا مقام یار مَنَست
نیازمندی من عرضه دِه به حضرتِ یار
چنانکه لایق این عهد استوار مَنست
و گر ملول نگردد بگویش آهسته
که در فراقِ رُخَت، زیستن نه کار منست
چه داند خوابناک مست مخمور
که شب را چون به روز آورد رنجور
گر تو را با ما تعلق نیست، ما را شوق هست
ور تو را بی ما صبوری هست، ما را تاب نیست!
بال شکسته است کلید در قفس
این فتح بیشکستگی پر نمیشود
شوقم از آغوششیرینها و لیلیها گریخت
شور دنیا قدر شیدایی من میدان نداشت
از چه رو موجِ بلا در غمِ ویرانه ماست؟
او ندانست که دریاچه پریخانه ماست
لب دریای جنون، آخرِ شهنامه ماست
قایقی هست که اندازه پروانه ماست
تا که امواج بلا برد به دریا ما را
دائما موج سواری حظ روزانه ماست
در تلاش است رُخَش را بزند بر رخ...
وقف
از همان اول خرد با عشق چون پیمان نداشت
داستان خضر و موسی تا ابد سامان نداشت
شوقم از آغوش شیرینها و لیلیها گریخت
شور دنیا، قدر شیداییِ من، میدان نداشت
از قضا دل بر کسی بستم که خود دلباختهست
دل ولی بر باخت دادنهای من ایمان نداشت
چشم...
ای که می پرسی ز صحبت ها گریزانی چرا؟
در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است
صائب تبریزی
از ورق گردانیِ وضعِ جهان غافل مباش
(بیدل دهلوی)
رهروان را یاد مردن چایِ خوابِ غفلت است
شکرِ یزدان، قابض الارواح پیران، پیرِ ماست
(مهدی فصیحی رامندی)
ای عزیزان چنگ بر دامان او تقدیر ماست
فکر آزادی در این ره خار دامنگیر ماست
دل به هر تقدیر او فتح الفتوحی تازه است
کار بی تدبیر در محنت سرا تدبیر ماست
رهروان را یاد مردن چایِ خوابِ غفلت است
شکرِ یزدان، قابض الارواح پیران، پیرِ ماست
دشت را...
غم زمانه که هیچش کران نمی بینم
دواش غیر امام زمان نمی بینم
عجب بود که در ایام ما ظهور کند
چرا که طالع خویش آن چنان نمی بینم
ز دامن غم او دست بر نمی دارم
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم
بدین دو دیده حیران من...
شمع همدم بود با پروانه تا آمد نسیم
این سخن چین شمع من را قاتلی دیوانه ساخت
مهدی فصیحی
دل رنجورِ مرا نیست به غیر از تو دوا
اوحدی مراغه ای
نمی داند که عشق او رگی با جان من دارد...
انوری
یادِ تو
مصلحتِ خویش
ببُرد از یادم...