دست عاشق را گلم پروای مشتی خار نیست
برگِ نرمت خونِ من را ناجوانمردانه ریخت
لب خاموش نمودار دلِ پر سخن است
تویی به جای همه، هیچکس به جای تو نیست
لیزا: جورج! من میدانم که اربابت سختگیر است اما تو را به خدا صبر داشته باش.
جورج: اربابم؟ کی او را ارباب من کرده؟ من همانقدر انسانم که اوست.
لیزا با لحنی ماتم زده: من همیشه فکر میکردم که باید از ارباب و زن اربابم اطاعت کنم وگرنه مسیحی نیستم.
بخت من از کودکی بیسرپرستی بودن است
سرو صحرا، گرچه تنها، بهتر از خس بودن است
نیست عیبی در جهان گَر پاکبین باشد کسی
بر من ببخش، گاه چنان دوست دارمت
کز یاد میبرم که مرا بردهای ز یاد
مشرکی را دل شکسته دید ابراهیم من /
عهد برهم زد، تبر انداخت، یک بتخانه ساخت
عشق و سوزش، عقل میسوزاند و کارش را تمام
بار را دل بُرد و بر تاریخ ما افسانه ریخت
در عشق بازی دلم گل پایِ هر دیوانه ریخت
تا که او هم گویِ آتش را بر این گلخانه ریخت
آن شرابی را که من با صبر، کهنه ساختم
چشمِ یک حورینما، امروز در پیمانه ریخت
احتمالا بازهم مغبونِ عشقی دیگرم
#ماه_من شب زلفِ خود را باز و بر ویرانه...
سلام من برسان ای نسیم باد صبا
بدان دیار که آنجا مقام یار مَنَست
نیازمندی من عرضه دِه به حضرتِ یار
چنانکه لایق این عهد استوار مَنست
و گر ملول نگردد بگویش آهسته
که در فراقِ رُخَت، زیستن نه کار منست
چه داند خوابناک مست مخمور
که شب را چون به روز آورد رنجور
گر تو را با ما تعلق نیست، ما را شوق هست
ور تو را بی ما صبوری هست، ما را تاب نیست!
بال شکسته است کلید در قفس
این فتح بیشکستگی پر نمیشود
شوقم از آغوششیرینها و لیلیها گریخت
شور دنیا قدر شیدایی من میدان نداشت
از چه رو موجِ بلا در غمِ ویرانه ماست؟
او ندانست که دریاچه پریخانه ماست
لب دریای جنون، آخرِ شهنامه ماست
قایقی هست که اندازه پروانه ماست
تا که امواج بلا برد به دریا ما را
دائما موج سواری حظ روزانه ماست
در تلاش است رُخَش را بزند بر رخ...
وقف
از همان اول خرد با عشق چون پیمان نداشت
داستان خضر و موسی تا ابد سامان نداشت
شوقم از آغوش شیرینها و لیلیها گریخت
شور دنیا، قدر شیداییِ من، میدان نداشت
از قضا دل بر کسی بستم که خود دلباختهست
دل ولی بر باخت دادنهای من ایمان نداشت
چشم...
ای که می پرسی ز صحبت ها گریزانی چرا؟
در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است
صائب تبریزی
از ورق گردانیِ وضعِ جهان غافل مباش
(بیدل دهلوی)
رهروان را یاد مردن چایِ خوابِ غفلت است
شکرِ یزدان، قابض الارواح پیران، پیرِ ماست
(مهدی فصیحی رامندی)