غافِل ڪُند از کوتهی عُمر شڪایَت شب در نظر مردُم بیدار، بُلندَست
میترسم از آن چشم سیه مست که آخر از ره ببرد صائب سجاده نشین را
من خَراب توام و چشم تو بیمار من است...
نَگردم گِرد معشوقی که گِرد دل نمی گردد!
شیشه نزدیک تر از سنگ ندارد خویشی! هر شکستی که به هرکس برسد از خویش است!
مِی میکشیم و خنده ی مستانه میزنیم ! با این دو روزه ی عمر, چه ها میکنیم ما ...!
رحم کن بر دلِ بی طاقت ما ای قاصد ناامیدی خبری نیست که یکبار آری!